حاج اقا با عمامه جلوی گردان ایستاده بود و بچه ها را از زیر قرآن رد می کرد.
اودیشب نام شهدای فردا را به یکی از دوستانش گفته بود.
درمراسم روضه گردان گوشه عمامه اش را باز کرده بود و اشک هایش را پاک میکرد.
یک ساعت قبل ازعملیات عمامه اش را باز کرده و به بچه ها گفت مهمات را با این ببرید.
بچه ها گفتند اخه خوب نیست ,گفت حمل مهمات رزمنده ها افتخار عمامه من است .
عملیات که شروع شد وقتی تیرخورد بچه ها عمامه اش را دور زخمش بستند.
آخر هم با عمامه اش راهی آسمان شد .
شاید طلبه شهید علی سیفی از جهت ظاهر زیاد دروس حوزوی را نخوانده بود اما درسیر و سلوک سرآمد بود. وقتی برای بچه های تخریب موعظه میکرد مثل اینکه خودش بارها عمل کرده و نتیجه آن رادیده است. او اصرار داشت لذت انس با خدا را همه بچشند و در مدت چند ماهی که درتخریب لشگر سیدالشهداء بود همه راشیفته خود کرده بود…
صدای دلنشین و توام با اخلاص علی موجب شد سایر گردانهای لشگر سیدالشهداء علیه السلام هم برای عزاداری در مقر تخریب حضور پیدا کنند…
روزهای بیاد ماندنی بعد ازعملیات خیبر و غصه بچه ها از جاماندن جسم همسنگرانشان درجزیره مجنون با صدای ملکوتی علی التیام پیدا میکرد او وقتی روضه میخواند خودش را در صحرای کربلا میدید و بارها شده بود که درحین مداحی بیحال میشد و نفسهایش به شماره می افتاد…
اوج ارادت علی در مداحیاش روضه حضرت رقیه سلام الله علیها بود و خیلی با احساس، رفتن خار در پای این بیبی رابیان میکرد…
سعی میکرد در جمع بچه های تهرون آذری نخواند اما درخلوت خود نغمات آذری را به زبان میآورد و تک و تنها پشت خاکریز گریه میکرد…
علی وقت نماز آنقدر نماز را با حضور قلب میخواند انگار توی این دنیا نیست…
نمازهایش طولانی میشد…
یک روز بچه ها به علی اعتراض کردند و گفتند نماز رو تندتر بخوان. که ایشان در جواب حکایتی از شهید محراب مدنی گفت و اظهار داشت که درصف اول نمازجمعه تبریز پشت سر شهید مدنی نماز میخواندیم، این شهید هم نمازهایش توام با طمئنینه و اشک بود. شخصی در صف اول نماز بود و شهید مدنی درحال اقامه نماز بود که شنید میگوید آقا نماز را تند بخوان. یکدفعه دیدم شهید مدنی تمام قامت برگشت و در حالیکه قطرات اشک صورتش را پرکرده و از محاسنش سرازیر بود فرمود: قارداش جان میدونی میخواهی با کی حرف بزنی؟ نقل این حکایت و با اخلاصی که شهید علی داشت همه را به تفکر وا میداشت…
اوایل اردیبهشت سال ۶۳ که لشگر سیدالشهداء علیه السلام به موقعیت شهید موحد در سه راه جفیر نقل مکان کرد علی پیگیر سر و پا کردن حسینیه شد و شبها بعد از نماز بچه ها را دورهم جمع میکرد و دسته عزاداری در مقر تخریب به راه می افتاد…
او برای امتحانات حوزه به تهران میرفت وبه محض فراغت خود را به جبهه میرساند…
علی بارها و بارها درعملیاتهای مختلف جان را درکف گرفت که تقدیم دوست کند…
آخرین باری که او را دیدم قبل از عملیات والفجر ۸ بود که برای نماز جمعه به دزفول رفته بودیم، درحالیکه سخنران قبل ازخطبه مشغول سخنرانی بود …از دور هم من اون رو دیدم و هم اون من رو دید و بی اختیار از صفوف نماز گذشتیم و همدیگر رو درآغوش گرفتیم…
علی ملبس به لباس روحانیت بود. من اولین باری بود که او را دراین لباس میدیدم …
قیافه ترکهای و عمامه سفید چهره عرفانی او را زیباتر کرده بود…
وقتی او را در آغوش گرفتم شروع کردم تکان دادن او، او که خوشحال از این دیدار بود با مهربانی میگفت: تکانم نده که معنویتم میریزه…
شاید چند دقیقه انگار نه انگار که ما در صفوف نماز هستیم، گذشت. این آخرین دیدار ما بود. وقت خداحافظی به علی گفتم: در کدوم یگان رفتی؟ از هم خداحافظی کردیم.
من درعملیات والفجر ۸ مجروح شدم و بعد از ترخیص از بیمارستان و رفتن به جبهه با دیدن شهید حسین مسیبی که او هم ازبچه های طلبه مراغه بود سراغ علی را گرفتم که ایشون خبر شهادت علی رو داد و گفت او جزء غواصانی بود که در اروند رود مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید…
و اینچنین بود شهادت مداح اهل بیت روحانی شهید عارف واصل شهیدعلی سیفی نسب درتاریخ ۲۵/۱۱/۶۴ درعملیات والفجر۸ رقم خورد…
*راوی :جعفرطهماسبی