کد خبر:2659
پ
۳۷
تخریبچی شهید علیرضا پیکاری

حرکت خط شکنان تخریبچی برای فتح دژ شلمچه

ساعت حدود ۸ شب بود که شهید سیدمحمد فرمانده تخریب ل۱۰ گفت: بچه ها بیرون سنگر برای رفتن به خط شوند. بچه ها از سنگر که بیرون اومدند سربه سر هم می گذاشتن. شهید سیدمحمد یه داد زد . برادرها دیرشده .سریع سوار ماشینها بشید. بعضی بچه ها سردشون شده بود. دنبال اورکت می گشتند. […]

ساعت حدود ۸ شب بود که شهید سیدمحمد فرمانده تخریب ل۱۰ گفت: بچه ها بیرون سنگر برای رفتن به خط شوند.
بچه ها از سنگر که بیرون اومدند سربه سر هم می گذاشتن.
شهید سیدمحمد یه داد زد .
برادرها دیرشده .سریع سوار ماشینها بشید.
بعضی بچه ها سردشون شده بود. دنبال اورکت می گشتند.
شهید پیکاری رو دیدم یک اورکت زرد رنگ پوشیده و کلاه اورکت را تو صورتش کشیده .رفتم سمتش که بگم علی جون برف که نیومده .
تا نگاهم به صورتش افتاد دیدم پهنه صورتش از اشک خیس خیسه
دیگه بچه هاسوار وانت ها شدند و ماشین درمسیر سربالایی پل هفتی هشتی در حرکت بود.
بچه ها با هم شوخی می کردند …مخصوصا چند بار شهید مجید عسگری را از داخل ماشین پایین انداختند.
من برای اینکه فضا را عوض کنم و روحیه ای باشه برای بچه ها .شروع کردم بخواندن این زمزمه.
آتیش زدم به خرمنم……آی خرمنم آی خرمنم…..همه می خندیدند و خطاب به من می گفتند…..آی خر تویی…آی خر تویی…..
گفتم شاید حال علی پیکاری عوض شده باشه.
دیدم صداش میاد با بچه ها در جواب دادن سرود همکاری می کنه
اما با گریه.
با ناراحتی گفتم علی؟؟؟!!!!ترسیدی.
اون مثل اینکه اصلا به حرفم توجه نکرده باشد هی می گفت آی خرمنم آی خرمنم و گریه می کرد.
گفتم رفیق ما سال قبل والفجر۸ با هم از اروند گذشتیم اما حال امشبت فرق می کنه.
درحالی که اشک هاشو پاک می کرد گفت جعفر دستم خالیه.
نماز صبح را خونده بودیم .اما هوا هنوز روشن نشده بود .
با شهید حاج ناصر اربابیان اومدیم لب اسکله و گفتیم بریم اون طرف ..
چون هم نگران سید بودیم هم غواص ها.
که یک دفعه دیدیم قایقی باسرعت از طرف دشمن به سمت اسکله میاد.
از اون دور سکاندار صدا می زنه .
#بچه_های_تخریب…بچه های تخریب.
بند دلم پاره شد.
گفتم ناصر حتما سیدمحمد یه چیزیش شده.
تا اینکه قایق به اسکله رسید و سکاندار طناب رو انداخت و ما گرفتیم..
گفتم چیه سر و صدا می کنی.
گفت این غواص ها شهدای تخریب هستند که داخل آب بودن.
دیدم تمام سطح قایق را بدن های شهدا گرفته.
لباس های سیاه غواصی به سرخی می زنه.
اصلا حواسم نبود آخه دنبال سید بودم .
اما توی اون نور کم که تازه خورشید داشت می اومد بالا که صبح روز ۱۹ دی ماه ۶۵ خودشو نشون بده …دیدم چهره آرام شهید علیرضا پیکاری را که پلک هاش رو هم افتاده و به آرامش رسیده بود.

کلیدواژه : شهید علی پیکاری
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید