کد خبر:13684
پ
alvaresin-0060

آخرین باری که با فرمانده قهر کردم

وقتی جلو میرفتیم برای عملیات نصر ۴ دوست نداشتم با سید رو در رو بشم چون بینمون شکر آب شده بود .دیدم درب سنگر ایستاده سریع رد شدم که سوار ماشین بشم.. اما صدام زد : برادر جعفر.. خودم رو به نشنیدن زدم ..اما برای بار دوم هم صدا زد..برادر طهماسبی.. دیگه مجبور شدم رفتم […]

وقتی جلو میرفتیم برای عملیات نصر ۴ دوست نداشتم با سید رو در رو بشم چون بینمون شکر آب شده بود .دیدم درب سنگر ایستاده سریع رد شدم که سوار ماشین بشم..
اما صدام زد : برادر جعفر..
خودم رو به نشنیدن زدم ..اما برای بار دوم هم صدا زد..برادر طهماسبی..
دیگه مجبور شدم رفتم سمتش . بغل باز کرد و مرا در آغوش گرفت و گفت منو حلال کن ..منهم که دلم نرم شده بود و دنبال فرصت آشتی میگشتم ..گفتم آقا سید شما هم ما رو حلال کن. آخه ما با هم داداش صیغه ای بودیم ..روی هم رو بوسیدیم و بعد هم گفت مواظب بچه ها باش..کسی چیزیش نشه.
و شرعا جایز نیست بعد از اینکه نیروها رو از معبر عبور دادید و نیاز به بچه های تخریب نبود در محل درگیری بمونید زود بچه ها رو عقب بیار برای کارهای بعد…
با سید خداحافظی کردم..
شب مامور شدم برای معبر زدن به گردان حضرت علی اکبر(ع) و معبر باز شد و گردانها عبور کردند آتیش دشمن خیلی سنگین بود و با کاتیوشا توی معبر رو میزد ..ماموریت معبر ما تموم شده بود اما بدمون هم نمیومد اسلحه برداریم و دنبال دشمن کنیم . اما سید شرعا حرام کرده بود و باید عقب میومدیم….
در مسیر برگشت دیدم سید حمید هم دست و بالش زخمی شده بود کمک کردم و عقب اومد …وقتی به خط خودمون رسیدم هنوز آفتاب بالا نیومده ..و شاید هم نماز صبح رو نخونده بودم..
دیدم سید درب سنگر نگران ایستاده…ما رو از دور دید و باز آغوشش رو باز کرد و ما رو بغل کرد و بعد از وضعیت خط و معبرها پرسید…گفتم نماز صبح رو بخونم تا قضا نشده

و بعد از نماز صبح توقع داشتم توی خط باشم و برای ادامه عملیات اگر کاری بود انجام بدهم .اما سید گفت :
نمازت رو خوندی..گفتم آره..گفت پاشو با بچه ها برید عقب.
من خیلی ناراحت شدم و گفتم: اگر فکر میکردم اینجوری میشه از توی خط عقب نمی اومدم ..سید گفت حرف گوش بده.همینه که گفتم .
با سید بگو مگو کردم و باز بین ما شکرآب شد و دعوامون شد و دستور فرمانده بود ومن هم با اوقات تلخی عقب اومدم..
و فردا هم سید شهید شد و وقت نشد یک بار دیگه آشتی کنیم و همدیگر رو حلال کنیم. آخه هر وقت بین ما کدورتی بود سید پیش قدم میشد و به یک بهونه ای من رو به حرف میکشید و همدیگر رو بغل میکردیم و به معانقه ای مشکل حل میشد.اما این بار که سید نبود که مشکل حل بشه.
برای تشییع و تدفین سید اومدیم تهران.ابتدا پیکر مطهر سید در پادگان ولیعصر(ع) تشییع شد و بعد هم مقابل منزلشان و بعد هم برای خاکسپاری به گلزار شهدای بهشت زهراء(ع) انتقال پیدا کرد.
اصلا قرار نبود موقع دفن سید من توی قبر برم …اما یک لحظه بخودم اومدم دیدم پیکر سید رو به آغوش کشیدم و دارم سرازیر قبر میکنم…
دیگه هیچی دست خودم نبود.سید رو توی قبر خوابوندم …
مشمایی که سید رو داخلش پیچیده بودند باز کردم و صورتش که از شدت تابش آفتاب گل انداخته بود از کفن بیرون آوردم و روی خاک گذاشتم..
دگمه پیراهن خاکیش رو باز کردم و پیرهن سبزی که زیرش پوشیده بود به بقیه بچه های تخریب که بالای سر قبر نظاره گر بودند نشون دادم ..
.روی پیرهنش نوشته بود السلام علیک یا فاطمه الزهراء(س)…
همه با صدای بلند گریه میکردند….
باید تلقین خونده میشد..دست راستم رو روی کتفش گذاشتم و شروع کردم تکان دادن…و خوندن..
اسمع افهم یا سید محمد ابن سید عباس…
هل انت علی العهد الذی فارقتنا علیه من شهاده ….
و اشکم مثل بارون میومد و داخل قبر میریخت…
جملات آخر تلقین بود..اللهم عفوک..عفوک..عفوک..که صدای بلندگوهای گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها به اذان ظهر بلند شد…
همه کارها تموم شده بود و باید لحد رو بر روی حفره قبر میچیدم و با سید برای همیشه وداع میکردم …
در این لحظه چند تا چیز یادم اومد…
سید از مکه برای من چند تا سوغاتی آورده بود که جالبه این سوغاتی ها رو هم در یک مجلس آشتی کنون به من داد و یکی از سوغاتی ها،یک بسته ای بود که داخلش خاک کربلا بود و به من گفت این خاک برای من خیلی عزیزه …و با یک عراقی در مکه آشنا شدم و او این خاک رو به من داد و گفت این خاک ، غبار دور ضزیح اما حسینه. و من داخل جانمازم گذاشتم و هر وقت نماز خوندم اون رو بو کردم.سید جانماز و عطر و اون خاک کربلا که براش خیلی خیلی عزیز بود به من هدیه کرد و من هم در آخرین دیدار بسته خاک کربلا رو از داخل جانماز بیرون آوردم و مقداری از اون را به نوک زبانم مالیدم و بقیه آن را در کام سید محمد گذاشتم .
یک لحظه یادم اومد که به رسم همیشه که همدیگر رو حلال میکردیم تا دیر نشده از سید حلالیت بگیرم…
دو تا دستم رو دو طرف صورتش گذاشتم و صورت گرمش رو بوسیدم و گفتم سید همیشه تو پیش قدم بودی اما این بار من قدم جلو گذاشتم..
سخترین لحظه برای دو تا دوست این لحظه است.
دلم نیومد چیدن لحد رو از روی صورتش شروع کنم و برگشتم و از پایین پا یکی یکی لحد ها رو گذاشتم و یادم میاد که شهید حاج قاسم اصغری سنگ های لحد رو به دستم میداد و سنگ لحد آخر ماند که باید بالای سر گذاشتم و سید در خانه قبر به آرامش رسید..
بعضی وقت ها دیده بودم سید مناجات میکرد و توی مناجاتش میگفت : خدایا گریه میکنم برای اون ساعتی که من رو توی قبر سرازیر میکنند و صورتم رو روی خاک میگذارن و سنگ لحد می چینند و میرند …من تنهای تنهایم…به من رحم کن.
??سال ها از اون روز میگذره و من هرشب جمعه کنار مزار سید این حکایت برام تداعی میشه…امید به شفاعتش دارم چون وقتی صیغه برادری خوندیم اینطوری عهد کردیم :
که با تو در راه خدا برادر می شوم ,
با تودرراه خدا راه صفا وصمیمیت در پیش می گیرم
با تو درراه خدا دست می دهم
و با خدا,ملائکه , و پیامبرانش و أئمه معصومین (ع) عهد می بندم که اگراز اهل بهشت و شفاعت شده و اجازه ورود به بهشت یافتم , داخل آن نشوم مگر آنکه تو بامن همراه شوی

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید