کد خبر:378
پ
photo_2018-04-28_17-35-38

شهید حسن خدمتی

سه چهارشب بود تب داشتم وزخمم عفونت شدید کرده بود. شبها نمیتونستم بخوابم وبه همین دلیل رفت وآمد یواشکی بچه هارو برای نماز شب میدیدم. یه شب اول ، شهید خدمتی رفت با یه فانوس و چند دقیقه بعد هم شهید مرآتی بلندشد وبا احتیاط زیاد اینور واونورو چک کردکه کسی بیدارنباشه! یه پتو انداخت […]

سه چهارشب بود تب داشتم وزخمم عفونت شدید کرده بود.
شبها نمیتونستم بخوابم وبه همین دلیل رفت وآمد یواشکی بچه هارو برای نماز شب میدیدم.
یه شب اول ، شهید خدمتی رفت با یه فانوس و چند دقیقه بعد هم شهید مرآتی بلندشد وبا احتیاط زیاد اینور واونورو چک کردکه کسی بیدارنباشه! یه پتو انداخت روی سر ش و از چادر رفت بیرون….
یکی دو روز بعد به شهید علی مرآتی گفتم : من هم یه شب میخوام باهات نماز شب بخونم اماخدا وکیلی نمیدونم کجا برم کسی نباشه!
اون باتعجب گفت : من از کجابدونم چه جایی بهتره…
من خیلی اصرار کردم و اون هم پذیرفت که همراهش برم.
من فکر میکردم شب ها اون میره پشت مقر الوارثین که چند تا قبر خالی بود اما وقتی راه افتادیم کمی از چادر دور شده بودیم که رسیدیم پای #میدان_مین_آموزشی که برای آموزش #معبر ، بعضی شب ها #بچه_های_تخریب داخلش معبر میزدند.
دیدم نشست ودست منو هم گرفت که منم بشینم.
اشاره کرد ساکت باش.
بعدشم بادست هدایتم کرد همونجا بشینم..
دوسه دقیقه نگذشته بود که صدای ناله شنیدم…اشک وناله وندائی مثل ضجه یا گریه بچه گانه مطول! بی وقفه و با هق هق.
من کپ کرده بودم.علی وقتی دید گیجم بااشاره وچند کلام آرام به من فهموند اگر میخوام نماز شب بخونم ،همونجا،نشسته بخونم!
مشغول نماز شدم . اما حالاصدای گریه #شهید_مرآتی هم اضافه شده بود…
سجده اول.سجده دوم…دیگه از دو سه طرف ناله بود که میشنیدم…اما کسی به کسی کاری نداشت…چیزی که الان دلم رو میسوزونه ناله #شهید_خدمتی بود…زار زار اسم شهدایی رو میبرد که همه شونو نمیشناختم..
خیلیاشون مال گردان تخریب نبودند…
مدام باناله جانسوزی میگفت: خدا: بدکردم….خداجاموندم…خدا نزن!!خدا نزن!!
اونشب وقتی برگشتیم دیگه نصفه شب سراغ شهید علی آقای مرآتی نرفتم…
چون جای من اونجا نبود.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید