کد خبر:13854
پ
alvaresin-0108

وقایع شب آخر شهید حاج قاسم و حاج رسول

حاج قاسم بعد از نماز مغرب و عشاء بچه های گردان را دور هم جمع کرد و دو بدو با هم صیغه ی برادری خواندند. حاج رسول و حاج قاسم هم با هم افتادند و “قبلتو ” رو از هم گرفتند .. بچه ها پراکنده شده درچادر ها و سنگر هایشان مشغول بودند. دیدم که […]

حاج قاسم بعد از نماز مغرب و عشاء بچه های گردان را دور هم جمع کرد و دو بدو با هم صیغه ی برادری خواندند.
حاج رسول و حاج قاسم هم با هم افتادند و “قبلتو ” رو از هم گرفتند ..
بچه ها پراکنده شده درچادر ها و سنگر هایشان مشغول بودند.
دیدم که حاج قاسم ورسول داخل ماشین نشسته و مشغول صحبت هستند…خواستم جلو برم که از دور به من اشاره کرد که اینوری نیا و من هم ایستادم از دور میدیدم که بگو بخند میکنند.شاید ۴۵ دقیقه این کار طول کشید ومن هم این دو را از دور نگاه میکردم. با خودم گفتم شاید عملیات شناسایی در پیش است و اینها میخواهند ما از منطقه بویی نبریم و دهها فکر وخیال دیگه…. تا اینکه از هم جدا شدند . من رفتم سراغ حاج رسول و گفتم : حاج رسول خبریه … چیه ؟ ما را راه نمی دهی . چی شده ؟ گفت : که چیزی نیست. گفت که یک موضوعی بین من حاج قاسم است که فردا متوجه می شوید …. حاج رسول را تحریک کردم که داستان چیه؟ حاج رسول گفت: شفاعت نمی خواهی؟ گفتم :شفاعـت چی؟ گفت: شفاعــت دیگه، شفاعـت نمی خواهی؟ وقتی که این حرف را زد اشک در چشمانم حلقه زد ، حاج رسول با یک حالتی گفت، ما قبلاً هم با هم شوخی می کردیم و این حرف ها زده می شد ولی آن شب با یک حالتی گفت که تنم لرزید

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید