آقا سید ما چی!!!! ما بمونیم؟ شهید سید محمد خیلی عاطفی بود و علاقه شدید به سید مهدی داشت. گفت: تو بمون با گردان های بعدی برو. سیدمهدی گفت: آقا سید ما را جواب میکنی. خلاصه از سید مهدی اصرار تا اینکه شهید زینال الحسینی راضی شد و سید مثل باز شکاری رها شد.
ناصر راست میگفت.. هلکوپترها هم توی آسمون ظاهر شدند و چند تا موشک سمت سنگر ما شلیک کردن. همه بچه ها توی سنگر چپیدند و یک ساعتی گذشت و بچه هایی که باید عقب میرفتند آماده شدند. حدود 20 نفر بودند که باید عقب میرفتند...
این بار هم مجلس از دست در رفت و کف زدن های دو انگشتی تبدیل به کوبیدن دست ها به هم شد. شهید دهقان، شهید الهی، شهید زند، شهید خوش سیر، شهید مرادی سعی میکردند مجلس رو به دست بگیرند و شهید مراتی هم رو سر بقیه سوار میشد تا خودش رو به این جمع برسونه..
آروم به آقا سید گفتم: سیدجان یه خورده گازش بده.. مثل اینکه عراقی ها از ما خوششون نمیاد. سید هم با خون سردی گفت : این همه چاله چوله جلومونه نمیبینی. ماشین برای بیت الماله... جلوبندیش داغون میشه. این و گفت و برای اینکه به من روحیه بده شروع کرد به زمزمه یه نوحه.....
بچه های تخریب لشگر10 صبحگاه رفتن با شهید نوریان رو خیلی دوست داشتند و اون هم به این خاطر بود که شهید نوریان زیاد ما رو نمیدواند. شاید دوی صبحگاهی به پانصد متر هم نمیرسید ایشون دستور میداد بچه ها حلقه بزنند و خودش وسط میرفت و نرمش میداد. نرمش هاش هم با خنده و طنز بود
نگاه عاشقانه یک فرمانده گردان اون هم تخریب به معاونش چقدر عاشقانه است. میشه ساعت ها در مورد این نگاه نوشت و از توش مبانی نظری علم مدیریت به سبک شهدا استخراج کرد.
.. اَسْئَلُکَ بِحَقِّ هذَا الْیَومِ ،الَّذى جَعَلْتَهُ لِلْمُسْلِمینَ عیداً، وَلِمُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وَ الِهِ، ذُخْراً وَشَرَفاً وَ کرامتا وَمَزِیْداً اَنْ تُصَلِّىَ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ
شب عملیات نصر 4 با بچه های مامور به گردانها سوار وانت شدیم .مسیر ما از موقعیت گردو (نام یکی از مقر های لشگر10 درماووت) تا خط اول تقریبا طولانی بود و در مسیر که میرفتیم حرفهای حمید نشون میداد بدجوری هوایی شده.و ورد زبونش شده بود که : دنیا معبر عبوره نه قرارگاه_موندن. گاهی […]
بعد از اینکه گزارش کار رو دادم، سید حال اولین نفری رو که پرسید حمید بود. گفت: برادر دادو چی شد؟ گفتم: آقا سید، حمید پرید. تا اینو گفتم دیدم سید عقب عقب رفت و به گونی های سنگر تکیه داد. میشد غم رو ازچهره اش خوند. با حسرت و خیلی غلیظ گفت: خوش به حالش..
بنده خدایی بود رفت سیمان بگیره برای ساختن خونش. گفتند این سیمان رو به خانواده شهدا واسرا میدن.. شما جزء کدومشون هستی.گفت هیچکدوم...اون بنده خدا چند روز بعد رفت جبهه و از بخت بدش توی عملیات اسیر شد و بعد از چند روز رادیوی عراق باهاش مصاحبه کرد
شهید رضا استاد به پشت افتاده بود و صورتش خونی بود. اون رو داخل پتو پیچیدیم و به معراج شهدا بردیم. قرارمون بود که شب نیمه شعبان برای ولادت امام زمان (ع) جشن بگیریم که هواپیماهای دشمن برنامه ما رو به هم زدند
البته غلام زبونش میگرفت و میگفت: ش ش ش.....ف ف ف ف... اعت... ارزونش کردیم همه ببرند. شهید رسول فیروزبخت 8 آبانماه 66 با انفجار مین از جبهه سردشت پرکشید