یکسالی بود که پاسدار رسمی شده بود و کسی نمیدونست چون مصطفی همیشه لباس خاکی میپوشید یکی از دوستان نقل میکرد. پائیز سال 63 در پادگان ابوذر بودیم پیراهنم رو شسته بودم و روی بند پهن کرده بودم. وارد اطاق شدم و به بچه ها گفتم برادرها یکی یه پیراهن به من بده بپوشم تا […]
اواسط مهرماه سال 1363 بود دهه اول محرم تمام شده بود و قرار شده بود مین گذاری و شناسایی زیر ارتفاع بمو بعد از دهه ی اول محرم انجام بشه و بچه های تخریب و اطلاعات عملیات لشگر10 که اون موقع تیپ 10 سیدالشهداء(ع) بود به عزاداری امام حسین(ع) برسند. تعدادی از بچه های تخریب […]
مولوی در مثنوی معنوی ابیاتی داره واقعا شرح حال شهید محمد زندی است جایی که میگوید: عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل علت عاشق ز علتها جداست عشق اصطرلاب اسرار خداست عاشقی گر زین سر و گر زان سرست عاقبت ما را بدان سر رهبرست آشنایی بنده با این شهید برمیگرده […]
قبل از عملیات بدر بود که رفتیم مرخصی. چند روز اول مرخصی هم به رسم بچه های تخریب قبل از رفتن به خونه رفتیم به خانواده های شهدای گردان سرزدیم. چند روزی تهران موندیم و بعد دست جمعی برگشتیم. با شهید مصطفی مبینی و شهید رسول فیروزبخت و شهید اقا سید محمد زینال حسینی و […]
زمستان سال 63 بود و فقط 20 روز به شهادتش مونده بود توی حرم امام هشتم علی ابن موسی الرضا علیه السلام و پائین پای حضرت توی خودم بودم و داشتم زیارت جامعه کبیره میخوندم که بوی عطر تیروز تندی به مشامم رسید و دست گرمی دستهام رو گرفت … دیدم مصطفی است و اون […]
حاج قاسم مبینی» پدر شهید «مصطفی مبینی» نیز درباره آخرین وداع با فرزندش میگوید: «آخرین بار به او اجازه نمیدادم که برود. دل کندن از او بسیار سخت بود.هنگام خداحافظی حدود 10 بار برگشت و من را نگاه کرد. هنوز آن نگاههایش را به خاطر دارم.» ???? شهید«مصطفی مبینی». در گردان تخریب آدم ویژهای بود. […]
مصطفی نزدیک به بیست ماه توی گردان ما توقف داشت و عملیات بدر به سکوی پرواز پا گذاشت و….. پرید. مصطفی را همه به بندگی ، سادگی ، کم حرفی ، اخلاص ، مهربانی ، سخت کوشی ، نترسی و….. دهها هنر دیگه میشناختن و همه اینها رو اضافه کنید که او هم قاری فرآن […]
دوستی داشتیم به نام #مصطفی_مبینی او در #گردان_تخریب آدم ویژهای بود. در مجموع بچههای گردان تخریب، ویژگیهای خاصی داشتند. در تخریب اخلاص بسیار بالایی بود. چون بچهها سر و کارشان با #مین بود آن هم در شب، در عملیات با آن استرس و فشار خیلی اخلاص میخواهد با مین کار کردن؛ چون هر لحظه ممکن […]
از شانس بد، باید من و پیام پتوهامون رو یکی میکردیم ومیخوابیدیم..... من با زور پتوی پیام رو گرفتم و با پتوی خودم شد دوتا پتو و روم انداختم...اون هم با مهربانی خندید و گفت راحت باش...