بیمارستان صحرایی شهر فاواسفند 1364 بیمارستان تهران اریبهشت سال 1365 سردار جانباز تخریبچی شهید حاج قاسم اصغری جانشین گردان تخریب لشگر 10 شهید اصغری اعجوبه ای بود خوش فکر نترس مدیر و مدبر دارای توکل بالا خیلی هم عاطفی و یه کمی هم عجول این ها همه در وجود این فرمانده […]
بارها میگفت: یه تخریبچی باید مثل یه درخت پر ثمر باشه که هرچی بارش بیشتر میشه افتاده و متواضع تر میشه او خودش اینگونه بود توی گردان تخریب لشگر10 علی اصغر برای خودش استوانه ای بود. معمولا توی عملیات ها در نقش معاون گردان ظاهر میشد فرماندهان تخریب لشگر10 مثل شهید حاج عبدالله و شهید […]
معمولا محرم ها جبهه تعطیل بود حد اقل برای رزمنده های تهرون. توی جبهه محرم ها بند نمیشدند محرم سال 63 بود و ما پادگان ابوذر بودیم از تیپ سید الشهداء علیه السلام فقط بچه های تخریب ، اطلاعات عملیات و طرح عملیات توی پادگان بودند بقیه بچه ها در جنوب بودند بچه های تیپ […]
امروز جمعه 24 شهریور و روز مباهله است ساعت 11.45 دقیقه بود که روی صفحه تلگرام یک پیام ، از یکی از همسنگران تخریبچی ام دیدم پیغام این بود. “””سلام اقا جعفر خوبی برادر؟ من هفته اینده میخوام برم الوارثین موقعیت مقر رو توی گوگل داری؟ البته جاده و حدود اردوگاه رو بلدم ولی موقعیت […]
روز 19 دیماه بود و هوا کاملا روشن شده بود و رزمنده های #گردان_های_لشگر وارد 5 ضلغی شلمچه شده بودند و از پهلو مشغول پاکسازی و تسخیر #دژ_شلمچه بودند. مسیر دسترسی به خط مقدم هنوز از طریق جاده و از #معبر_لشگر_فجر بود و معبر #حضرت_زهرا(س) لشگرسیدالشهداء(ع) بازگشایی نشده بود. از سنگرهای دشمن مقابل اسکله لشگر10 […]
سید عبدالله رو از اردوگاه قلاجه میشناسم داشتم از کنار یکی ازچادرها رد میشدم دیدم یه صدای ناله میاد . توجهم جلب شد دنبال صدا رفتم ودرب چادر رو بالا زدم دیدم یکی داخل چادر خوابیده و یک گوشی واکمن به گوششه و با لبهای بسته وبا تکان دادن دماغش از خودش صدا در میاره […]
#صبح_روز_یازدهم_فروردین 67 بود هنوز هوا روشن نشده بود که ما از #شاخ_شمیران به مقر برگشتیم.نماز صبح رو خوندیم.. معمولا رسم گردان ما بود که بعد از نماز صبح تا طلوع آفتاب بچه ها نمیخوابیدند و مشغول خواندن #زیارت_عاشورا میشدند. اونروز هم توقع داشتند من زیارت عاشورا رو بخونم که بعلت خستگی رفتم زیر پتو و […]
بعد از اینکه گزارش کار رو دادم، سید حال اولین نفری رو که پرسید حمید بود. گفت: برادر دادو چی شد؟ گفتم: آقا سید، حمید پرید. تا اینو گفتم دیدم سید عقب عقب رفت و به گونی های سنگر تکیه داد. میشد غم رو ازچهره اش خوند. با حسرت و خیلی غلیظ گفت: خوش به حالش..
بنده خدایی بود رفت سیمان بگیره برای ساختن خونش. گفتند این سیمان رو به خانواده شهدا واسرا میدن.. شما جزء کدومشون هستی.گفت هیچکدوم...اون بنده خدا چند روز بعد رفت جبهه و از بخت بدش توی عملیات اسیر شد و بعد از چند روز رادیوی عراق باهاش مصاحبه کرد
مردم دیدند دشمن نارو میزند و فرصت طلبی میکند. ناگهان، همه احساس مسؤولیت کردند. نگفتند: «دیگر کار از کار گذشته است. میخواستند قبول نکنند! چرا امام قبول کرد؟!» میتوانستند اینگونه بگویند؛ اما نگفتند. این، یک خصوصیت ملی است و ما این را در جنگ میفهمیم