سید عبدالله رو از اردوگاه قلاجه میشناسم داشتم از کنار یکی ازچادرها رد میشدم دیدم یه صدای ناله میاد . توجهم جلب شد دنبال صدا رفتم ودرب چادر رو بالا زدم دیدم یکی داخل چادر خوابیده و یک گوشی واکمن به گوششه و با لبهای بسته وبا تکان دادن دماغش از خودش صدا در میاره […]
روز یکشنبه 9 شهریور 65 از صبح تا ظهر اجازه دادند که در اختیار خودمون باشیم و اجازه دادند هر کس میخواهد داخل شه نقده برود آزاد است. من هم با حسن راه افتادیم که چرخی توی شهر بزنیم . هم وطنان آذری زبان شهر نقده داشتند تکایا و حسینیه هاشون رو برپا میکردند. بوی […]