کد خبر:13832
پ
alvaresin-0103

حاج احمد فرمانده مهربان ودلاور

یک هفته به ماه محرم سال ۶۳ مونده بود که از جنوب رفتیم برای مقدمات عملیاتی که در پیش بود به غرب و درسرآبگرم سرپل ذهاب مستقر شدیم .. شب ها بعضی از بچه های تخریب به همراه برادران اطلاعات عملیات برای شناسایی اطراف” بمو” میرفتند و یه تعداد دیگه از بچه ها هم با […]

یک هفته به ماه محرم سال ۶۳ مونده بود که از جنوب رفتیم برای مقدمات عملیاتی که در پیش بود به غرب و درسرآبگرم سرپل ذهاب مستقر شدیم .. شب ها بعضی از بچه های تخریب به همراه برادران اطلاعات عملیات برای شناسایی اطراف” بمو” میرفتند و یه تعداد دیگه از بچه ها هم با شهید نوریان برای پاکسازی میدونهای مین بازی دراز اعزام میشدند. معمولا بچه هایی که برای پاکسازی میرفتند نزدیک غروب آفتاب به مقر تخریب در سرآبگرم برمیگشتند و تا میرسیدند وضو میگرفتند وداخل حسینیه مقر نماز جماعت مغرب و عشاء رو میخوندند و بعد به اطاق هاشون میرفتند…. یه روز که غروب اومدیم برای نماز یه نفر رو توی صف جماعت دیدیم که دوتا عصا کنارش بود و با شهید حاج سید محمد زینال حسینی گرم صحبت بود از ظاهر کار معلوم بود آدم معمولی نیست چون شهید سید محمد خاضعانه مقابلش نشسته بود بچه ها صف های نماز رو تشکیل دادند و شهید نوریان جلو ایستاد و نماز رو به جماعت خوندیم و بلافاصله شهید سید محمد اعلام کرد که برادرها در حسینیه تشریف داشته باشند تا از بیانات برادر حاج احمد غلامی جانشین تیپ سیدالشهداء(ع) استفاده کنیم. تازه ما فهمیدیم این مهمان عزیز امشب ما حاج احمد غلامی است. حاج احمد در عملیات خیبر به شدت مجروح شده بود و برای درمان چند ماهی از جبهه دور بود … حاج احمد در اون نورکم فانوس توی حسینیه سرآبگرم در جمع بچه های تخریب لشگر۱۰ سیدالشهداء(ع) لب به سخن گشود… ۳۳ سال از اون شب میگذره فقط چیزی که از صحبت های حاج احمد به یاد دارم این هاست….
بچه ها ما در عملیات خیبر بدن های زیادی از همسنگرانمون رو جا گذاشتیم این ها از برادر برای ما عزیزتر بودن .. این ها برای خانواده هاشون عزیز بودند….چقدر ما به بالایی ها گفتیم اصرارنداشته باشید ما از این مسیر به دشمن حمله کنیم. دشمن این مسیر رو به این راحتی نمیگذاره باز بشه گوش ندادند و ما مجبور شدیم تمام دارو ندارمون رو خرج کنیم و نتیجه اش شد این همه پیکری که روی زمین گذاشتیم به اینجاها که رسید دیگه صداش میلرزید وبغضش ترکید و شروع کرد گریه کردن و بقیه اش رو ادامه نداد و من هم دیدم فضا آماده است برای روضه خوندن معطلش نکردم و از پیکرهای جامانده عریان وبی کفن کربلا خوندم وغوغایی شد…برنامه که تموم شد همه دور حاج احمد رو گرفتند و باهاش رو بوسی کردند… اتفاقا چند وقت قبل از شهادتش اون شب رو به یاد حاج احمد آوردم و حالش تغییر کرد… حاج احمد غلامی از اون فرماندهانی بود که نیروش برایش خیلی اهمیت داشت. غم و شادی بسیجی ها و پاسدارها غم وشادی حاج احمد بود.و همیشه در هر ماموریتی همه هم وغمش رو میگذاشت که تلفات حداقل باشه.. و شاید هم با همین روحیه به جنگ تکفیری های پلید رفت… اورفت تا بلکه با تدبیرش در مقابله با دشمن حافظ جان مدافعان حرم باشد و چه زیبا خداوند عزیز مزدش را داد. در۶۵ سالگی مهاجرت کرد و محاسنش به خون سرش رنگین شد.
وقتی درمعراج شهدای تهران به همراه همسر و تنها دخترش کنار تابوت نشستم و روپوش صورتش کنار رفت وچهره کبودش هویدا شد…سرم رو به صورتش نزدیک کردم و آهسته در گوشش گفتم: حاجی… تنها خوری کردی… قرارمون این نبود…و میکروفن رو دست گرفتم و این مرثیه را خوندم..
ای پدر و مادرمن به فدای لب عطشان تو
نیزه وشمشیر وسنان کفن پیکر عریان تو..
وقتی هم که حاج احمد رو توی خونه قبرگذاشتم و مشغول باز کردن بندهای کفنش شدم توی اون هیاهو هم در گوشش گفتم حاج احمد ماها هم آرزوی شهادت داریم برای ماهم دعاکن

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید