کد خبر:14138
پ
alvaresin-0180

حاج عبدالله اومد یک عده رو جدا کرد و من جا موندم

رفتم داخل حسینیه مقر ام النوشه برای نماز صبح. هنوز تا نماز صبح خیلی مونده بود.مشغول نوافل شدم. دیدم از کنار چادر صدای گریه میاد با خودم گفتم بچه ها مشغول نماز شب هستند و حال خوبی دارند. چند دقیقه ای گذشت دیدم صدای گریه بلندتر و بلند تر شد. گوش هام رو تیز کردم […]

رفتم داخل حسینیه مقر ام النوشه برای نماز صبح.
هنوز تا نماز صبح خیلی مونده بود.مشغول نوافل شدم.
دیدم از کنار چادر صدای گریه میاد با خودم گفتم بچه ها مشغول نماز شب هستند و حال خوبی دارند.
چند دقیقه ای گذشت دیدم صدای گریه بلندتر و بلند تر شد. گوش هام رو تیز کردم بشنوم صاجب گریه چی میگه اما کلمه هاش بریده بریده بود و من هیچی نفهمیدم.
از من سن و سالی گذشته بود و این بچه ها در حکم بچه های خودم بودند. گریه این نوجون من رو بی تاب کرد و رفتم کنارش نشستم.
گفتم پسر عزیزم مشکلی داری اینجور ناله و ضجه میزنی؟؟؟؟
دلت برای خانواده ات تنگ شده؟
پول میخواهی ؟؟؟
کسی ناراحتت کرده؟
به من بگو
تو که با ناله هات دل منو آب کردی!!!
سنی هم نداری که بگم برای گناهات گریه میکنی..
بگو چی شده…
سرش رو بالا آورد و در حالیکه صورت پر از اشکش رو به من نشان میداد …گفت: حاج آقا…از تهران که اعزام شدم از خدا خواستم که این بار دیگه شهید بشم..
اما امروز حاج عبدالله اومد یک عده رو جدا کرد و به گردان ها برای عملیات فرستاد و من جا موندم.
دارم گریه میکنم برای بی لیاقتی خودم. من چکار کردم که برادر عبدالله به من اجازه شرکت در عملیات رو نداد

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید