کد خبر:13481
پ
alvaresin 0019

حرف بیخود نزن ، حواست به جلو باشه

روز ۲۰ بهمن ماه بود که نماز مغرب و عشاء رو خوندیم و شام مختصری خوردیم و لباس ها غواصی رو به تن کردیم.فرمانده هان تشخیص دادند که من با شهید حسن مقدم توی یک دسته نباشیم.هردوی ما خیلی دمق شدیم . وقتی لباس می پوشیدیم حسن زیر لباسش یک لایف ژاکت هم پوشید . […]

روز ۲۰ بهمن ماه بود که نماز مغرب و عشاء رو خوندیم و شام مختصری خوردیم و لباس ها غواصی رو به تن کردیم.فرمانده هان تشخیص دادند که من با شهید حسن مقدم توی یک دسته نباشیم.هردوی ما خیلی دمق شدیم . وقتی لباس می پوشیدیم حسن زیر لباسش یک لایف ژاکت هم پوشید . چون اون میخواست با خودش مقدار زیادی نارنجک حمل کنه. لیاسها رو به تن کردیم و مهمات آوردند و بین بچه ها تقسیم کردند گفتند هرچی میتونید با خودتون نارنجک بردارید و قرار شد هر دسته با خودش یک قیضه آرپی جی ببره و قرعه به نام من افتاد و من به شرطی قبول کردم که شهید علی پیکاری کمکم باشه. علی هم با میل قبول کرد.
من و علی زودتر لباسهامون رو پوشیدیم و تجهیزاتی که باید با خودمون حمل میکردیم برداشتیم . علی خرج های آرپی جی رو از داخل پلاستیک هاش بیرون نیاورد و گفت شاید در تماس با آب خیس بشه و عمل نکنه.
با هم از جمع بچه ها فاصله گرفتیم و به گوشه ای اومدیم و مشغول مرور وظیفه خودمون در حمله به سنگرهای دشمن شدیم. قرار بود به محض اینکه سنگر دشمن که روبروی معبر ما بود شروع به شلیک کنه با آرپی جی دخلش رو بیاریم و علی میگفت مواظب آتیش عقبه آرپی جی باش و من میگفتم اینها وظیفه کمک آرپی جیه که دقت کنه. با هم کل کل میکردیم تا اینکه دو تا گونی آوردند و گفتند بکشید روی صورتهاتون .. این هم یک کشف دقیقه آخر بود که برای برطرف کردن مشکل برق زدن صورت غواص ها در تماس با آب به کار اومد.


سوار چند تا وانت شدیم و به لب آب اومدیم . و فین های غواصی رو به پا کردیم . من فین های غواصی رو داخل گونی گذاشته بودم و مثل اینکه با فین های دیگری عوض شده بود. وقت پوشیدن دیدم فین ها برای پاهام بزرگه. اعصابم به هم ریخت . به علی گفتم علی چیکار کنم . گفت بندش رو تا ته بکش درست میشه و علی هم برای اینکه استرس من رو کم کنه فینها رو با کش به پاهای من محکم کرد و دستور رسید که غواص ها وارد آب شوند. و ستون غواص ها هم عقب عقب وارد آب شد.
هرقدمی که بر میداشتیم و داخل آب میشدیم سرما هم با آب وارد بدنمون میشد.. اما گرمی توکل و توسل اجازه عرض اندام به سرما نمیداد.خدا رو گواه میگیرم یک ذره نگرانی از خطر در چهره غواص ها نبود و همه با اشتیاق به سمت خطر میرفتند. من و علی قرارمون بر این بود که هرکدوم توی آب کارمون به سر و صدا کشید برای رضای خدا همدیگه رو خفه کنیم. و خدا میدونه با همه علاقه ای که به هم داشتیم پاش میرسید این کار رو انجام میدادیم حتی داخل لباسمون یک تکه گونی گذاشته بودیم که در صورت نیار توی حلقمون کنیم.
هنوز چند متری از ساحل خودمون دور نشده بودیم که من احساس کردم پای راستم سبک شد چون سرمای شدید حس رو از پاهام گرفته بود متوجه نشدم که یکی از فین های غواصی از پام رها شده. علی پشت سرم میومد و فاصله مون به اندازه یک دست بیشترنبود حکایت رو به علی گفتم و همینطور که با ستون جلو میرفتیم گفتم علی بیا جلو و من از ستون جدا بشم و ستون معطل من نشه.تازه داشتیم وارد جریان آب اروند میشدیم و سرعت جریان آب رو که به سمت خلیج فارس میرفت احساس میکردیم. علی گفت حرف بیخود نزن . حواست به جلو باشه

من با یک فین تحرکم داخل آب کم شده بود و سرعت ستون غواص ها رو میگرفتم و مجبور بودم به بچه هایی که جلوی من و پشت سرم بودند تکیه کنم و از طرفی هم علاوه بر یک قبضه آرپی جی تعداد زیادی هم نارنجک داخل کوله پشتی ام ریخته بودم و وزنم هم سنگین بود. نفر جلویی من قاسم غلامرضایی بود . اون نمیدونست کسی که پشت سرش میاد من هستم و هر بار که دستش رو میکشیدم کلی آب میخورد و قر میزد . البته بعد از عملیات ازش معذرت خواستم.
من اصرار داشتم که از ستون غواص ها جدا بشم اما علی نگذاشت و گفت بگذار وزنت رو کم کنم. مقداری نار

نجک ها رو توی آب ریخت اما من هنوز قلب قلب آب میخوردم و یواش یواش داشت سرفه هام شروع میشد. تقریبا وسط اروند رسیده بودیم و گونی هم که رو صورتم بود حسابی خیس شده بود و مقابل بینی و دهانم را گرفته بود و سرفه و عطسه با هم قصد جونم رو کرده بودند. ثانیه های سختی بود و در این شرایط از هیچکس کمکی بر نمی آمد . دیگه همه چیز مهیا بود تا علی من رو خفه کنه. به علی هم پیشنهاد دادم … اما او دستم را به سختی فشار داد.
در این خوف و خطر گریه آسمون هم شروع شد .هوایی که تا قبل از اومدن ما توی آب آنقدر صاف بود که میشد ستاره هاش رو شمرد کاملا ابری شد و قطرات باران آرام آرام شروع شد. صدای سرفه بچه ها در اومده بود و هرچه به ساحل دشمن نزدیک میشدیم نگرانی بیشتر میشد. با شروع باران موج های آب هم اضافه شد و به صورت غواص ها میخورد و سرفه و عطسه ها همه گیر شده بود.
من تلاشی برای جلو رفتن داخل آب نمیکردم و این تلاش سایر دوستان بود که مرا آنطرف آب میبرد. مدام توی دلم ذکر میگفتم و دنبال مدد گرفتن از کسی بودم که مددش ، زود به ما برسه. گفتم بگم یازهرا(س).باز گفتم حضرت زهرا در خونه اش خیلی شلوغه. بگم یا حسین (ع) و سایر معصومین.
انگار یکی به دلم انداخت که بگو یا مسلم ابن عقیل(ع).شاید همه این بگو مگو ها در چند ثانیه اتفاق افتاد. تا به قلبم افتاد که به حضرت مسلم (ع) متوسل بشم . احساس کردم که کف پاهام سفت شد و علی از پشت سر گفت رسیدیم و دستم رو رها کرد و آرام آرام ستون غواص ها پشت نی های ساحل دشمن در جزیره ام الرصاص پهلو گرفت. هنوز تک و توک صدای سرفه و عطسه میومد

فین های غواصی رو از پا در آوردیم و داخل چولان ها مخفی کردیم . دسته ما از معبر حدود صد متر منحرف شده بود که میبایستی صد متر در ساحل دشمن به سمت داخل اروند میرفتیم تا به راه کارمون برسیم. سر و صدا زیاد بود و مدام سفارش میشد که زیر پای دشمن هستیم اما کسی گوش نمیکرد.
خدا باد رو به کمک فرستاد . اون هم بادی که از سمت دشمن به سمت ما میوزید و صدای به هم خوردن چولان ها بر صدای بچه ها غلبه پیدا کرده بود و مضافا خواندن وجعلنا هم بی تاثیر نبود.
مقابل معبر رسیدیم. نام معبر عبور ما برای حمله به دشمن فاطمه الزهرا(س) بود.
نامی که همه قفل ها رو باز میکنه.نامی که به همه آرامش میده و ما باید از این معبر میگذشتیم. معبر ما درست روبروی نهر عرایض مقابل گمرک خرمشهر بود.
تیم بچه های تخریب مشغول باز کردن موانع بودند. شهید نباتی و شهید تابش با هشت پرها کلنجار میرفتند.
شنیدم تابش یک یاعلی و یازهراء(س) گفت و هشت پر رو از میان گل و لای بیرون آورد و کنار گذاشت.
هنوز معبر ما کامل باز نشده بود که رمز عملیات گفته شد و غواص های جناحین ما درگیری رو آغاز کردند. صدای غرش تیربارها و انفجارهای پی در پی همه جا رو گرفت و در ظزف چند ثانیه آسمان با نور منورها روشن شد

دیگه جای درنگ نبود چون هر لحظه بر هوشیاری دشمن افزوده میشد.
بچه ها تخریب تلاش کردند و دیواری از هشت پر رو از مقابل غواص ها کنار گذاشتند .
به علت اینکه آب بالا اومده بود میشد به راحتی از سیم خاردارهایی که داخل ساحل بود رد بشیم.علی یک گلوله آرپی جی آماده کرد و به من داد. غواص ها یکی یکی داشتند از موانع عبور میکردند و خودشون رو به سینه کانال دشمن میرسوندند.
هنوز کسی وارد کانال نشده بود که سنگر تیربار مقابل معبر ما تیر اندازی رو شروع کرد . و من هم باید به محض تیر اندازی سنگر رو میزدم.
ضامن گلوله رو کشیدم و داخل لوله آرپی جی فرو کردم و تا سینه از آب بالا اومدم و با گفتن یاز هرا(س) ماشه رو چکوندم. دیدم خبری نشد . دوباره چخماق رو عقب کشیدم و ماشه رو فشار دادم اتفاقی نیفتاد …
داد زدم علی یک گلوله دیگه .
گلوله بعدی رو سر لوله گذاشتم و با همه وجودم گفتم :یا زهرا(س)
………..و ماشه رو چکاندم و باز گلوله رها نشد .
دیدم علی داره میره سمت کانال دشمن .
گفتم کجا. گ
فت همه رفتند ما دوتا موندیم.
قبضه آرپی جی رو انداختم و نارنجک رو از کمرم باز کردم و پشت سر علی وارد کانال شدم.
علی اسلحه داشت و من چند تا نارنجک … و رفتیم سراغ سنگر های دشمن . من نارنجک مینداختم و علی هم رگبار آخر رو داخل سنگر میگرفت.
کانال های دشمن به صورت زیکزاک بود و ارتفاعش به اندازه قد ما میرسید و عرضش هم طوری بود که یک نفر بیشتر رد نمیشد . با علی پشت یه سنگر نشستیم تا قدری استراحت کنیم توجهم جلب شد دیدم یک قبضه آرپی جی کنار سنگره و حتی گلوله هم داخلشه. دیدم گلوله آرپی جی ضد نفراته. گفتم علی عجب چیزی پیدا کردیم . این خوراکه سنگرهای اجتماعیه. هنوز چند لحظه نگذشته بود که دیدم یک ستون نیرو از دور دارند به طرف ما میان.
اول خیال کردم غواص های راه کارهای دیگه هستند که به کمک ما اومده اند .
علی رفت جلو و صدازد اسم رمز.
..اسم رمز …
و دوید سمت من و صدا زد جعفر بخدا عراقیند…
بزنشون. من هم آرپی جی رو برداشتم و گلوله اش رو داخل کانال شلیک کردم و کف کانال خوابیدم .
تا صورتم روی زمین اومد دیدم یک نارنجک جلوم افتاد . تا اومدم بلند بشم و فرار کنم نارنجک منفجر شد و دیگه چیزی نفهمیدم. وقتی بخودم اومدم دیدم علی داره با گریه توی صورتم میزنه و میگه جعفر!!!! جعفر !!!
صدای منو میشنوی.
دستم رو تکون دادم و خون رو از مقابل لبم کنار زدم و گفتم علی جون من چیزیم نشده.
چشمهام رو که باز کردم دیدم علی هم صورتش پر خونه. گفتم تو هم که خوردی. گفت چیزی نیست. گفتم عراقی ها چی شدند گفت خودت نگاه کن همه کف کانال افتادند.
تقزیبا کار ما تموم شده بود عده ای از بچه ها شهید شده بودند و ما هم که زنده بودیم خون از سر و صورتمون میرفت. هنوز قایق ها نیومده بودند و ما هم نگران بودیم که دشمنی که داخل نخلستون ها فرار کرده برگرده و ساحل رو بگیره.

من به علت ترکشهایی که به پام خورده بود نمیتونستم جابجا بشم. علی رفت و از داخل یکی از سنگرها یک تیربار و مقدار زیادی نوار فشنگ آورد و داد دست من و خودش هم یک بی بی کلاش پیدا کرد و نشست کنار من و گفت داخل نخل ها تیر اندازی کنیم تا دشمن جلو نیاد.

و بعد هم گفت جعفر یه خورده برای ما بخون و من هم بدون اینکه کلاس بگذارم شرو ع کردم به خوندن. بچه های دیگه هم به جمع ما اضافه شدند . بارون به شدت میومد و خون های شهدا و مجروحین کف کانال جاری بود . شهدا نفس های آخرشون رو میکشیدند و ما هم داشت زخم هامون سرد میشد و درد شروع میشد. من هم خوندم.

ای بانوی روز جزا……جان علی مرتضی…..ای محرم اسرار من………… زهرای من زهرای من…..

این بیت داد بچه ها رو درآورد…

دنبال حیدر میدوید …………. از سینه اش خون میچکید….

نمیدونم شهدا هم با ما زمزمه میکردند یانه…… اما ما اونقدر گریه کردیم که درد زخم هامون فراموش شده بود و حتما اونها هم زمزمه کردند تا رو حشون آزاد شده و پرکشیده….

روضه ما که تموم شد نیروهای کمکی رسیدند و کار رو ادامه دادند….

من وقتی عقب میومدم . صدای حسن مقدم رو شنیدم …. اون هم داشت نوحه میخوند….. و فریاد میزد ….حسین مصباح الهدی………حسین سفینه النجاه

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید