کد خبر:13504
پ
alvaresin 0022

شرحی از پرواز شهید سیدمصطفی خاتمیان

شرحی از پرواز شهید سیدمصطفی خاتمیان ماموریت دسته ما گرفتن سرپل آنسوی اروند رود و جزیره ام الرصاص بود… شب ۲۰ بهمن ۶۴ از داخل روستایی نزدیک قصر شیخ خزعل در گمرک خرمشهر لباس های غواصی رو پوشیدیم و منتظر بودیم تا هوا تاریک شود و برای ماموریت حرکت کنیم… قبل از حرکت ………………… ?خبر […]

شرحی از پرواز شهید سیدمصطفی خاتمیان

ماموریت دسته ما گرفتن سرپل آنسوی اروند رود و جزیره ام الرصاص بود…
شب ۲۰ بهمن ۶۴ از داخل روستایی نزدیک قصر شیخ خزعل در گمرک خرمشهر لباس های غواصی رو پوشیدیم و منتظر بودیم تا هوا تاریک شود و برای ماموریت حرکت کنیم…
قبل از حرکت …………………
?خبر رسید فرمانده دسته ما شهید رسول کشاورز در مسیر برگشت از قرارگاه تصادف کرده و به عملیات نمیرسه …
مسوولیت به سید مصطفی خاتمیان سپرده شد….
هنوز هوا تاریک نشده بود که همه لباس غواصی پوشیده آماده بودیم..
سید مصطفی بعد از اینکه مسوولیت دسته رو گرفته بود خیلی تو خودش رفته بود… هر چند دقیقه ای به سمت من و شهید علی پیکاری میومد و میگفت : بچه ها هوای منو داشته باشید.و ما هم میگفتیم آقا سید ما نوکر ساداتیم…
شاید در کمتر از ۲۰ دقیقه چندین بار این خواهش تکرار شد و هربار هم ما با شوخی از کنارش گذشتیم. به خودمون میگفتیم شاید به خاطر اینکه ما بچه های تخریب هستیم و آشنایی با موانع دشمن داریم برای موفقیت کار به سید کمک کنیم …
هوا تاریک شده بود و ما نماز رو خوندیم و یک شام مختصری خوردیم. حمایل ها رو بستیم و نارنجک ها رو به فانسقه محکم کردیم.همینکه خواستیم راه بیفتیم آسمان از ابر پوشیده شد و یک نگرانی بین بچه های غواص دهان به دهان میگشت و اون این بود که صورت غواصها در تماس با آب خیس میشه و در زیر نور منور برق میزنه و امکان دیده شدن توسط دشمن از آنسوی اروند هست…باید چاره ای کنیم … که سریعا برای این مشکل با عنایت خاص خدا و الهام به ذهن بچه ها و فرماندهان ، قرار شد گونی های سنگری را داخل سر بکشیم و جای چشم ها و بینی و دهان رو سوراخ کنیم..
سریعا این کار انجام شد چون گونی سنگری در دسترس بود…دقایقی به حرکت مانده بود که سید مصطفی پیش ما اومد در حالیکه عینک به چشم داشت و گونی را روی عینک به صورت محکم کرده بود و ما هم آماده بودیم که بشنویم از اون که بگوید بچه ها هوای منو داشته باشید. سید هم دوباره تکرار کرد هوای منو داشته باشید ولی اینبار دلیلش رو هم گفت: سید گفت من شبها دید چشمهام به حداقل میرسه و یا به عبارتی شب کور هستم…اما خواهشش این بود که کسی متوجه نشد..به سید گفتم سیدی: با عینک توی آب میایی..گفت آره..
گفتم حاج خادم (فرمانده غواصان لشگر۱۰) میدونه تو این مشکل رو داری….گفت نه ….
سید گفت اگر بدونند من از سعادت شرکت در این عملیات محروم می شم…..
حدود ساعت ۹ شب بود که ار کنار نهر عرایض به آب افتادیم…بچه های اطلاعات و تخریب جلو میرفتند و من و علی پیکاری پشت سر اونها و سید هم پشت سر علی، قرار بود که وقتی وارد جریان اروند شدیم دستها رو به هم بدیم تا جریان آب بچه ها رو پراکنده نکنه. با لطف خدا و توجه خاص فرمانده مون حضرت صاحب علیه السلام پامون به اونطرف آب و ساحل دشمن رسید.. سید از وسط ستون ۱۵ نفری ما جلو اومد و گفت : برادرها گونی ها رو از صورت در بیارید و فین های غواصی رو هم لای نی ها پنهان کنید و رعایت اختفاء و سکوت رو بکنید … الان زیر پای سنگرهای دشمن هستیم..
سرعت جریان آب مارا از محل درگیری منحرف کرده بود و تا اومدیم مقابل راه کار خودمون یک مقدار طول کشید..
هر دسته فقط یک آرپی جی زن داشت و من هم آرپی جی زن دسته شده بودم و علی پیکاری کمک من بود…قرار بود که من با آرپی جی سنگر تیربار دشمن رو که لب آب بود بزنم ….
سید دوباره این مطلب رو گوشزد کرد….
مقابل سنگر دشمن بودیم وبچه های تخریب مشغول باز کردن موانع بودند حدود ۵۰ متری موانع دشمن از مقابل سنگرهایش تا لب آب بود …..
شروع موانع با دو ردیف هشت پر بود و بعد سه چهار ردیف سیم خاردار توپی و بعد هم بشکه های فوگاز که با کابل برق به هم شبکه شده بود و هنگام عبور از موانع کابلهاش رو زیر پا احساس میکردی …
و مانع آخر یک حلقه سیم خاردار توپی بود رو لبه کانال …
حدود ساعت ۱۰ شب بود که سمت راست ما یعنی در نوک جزیره ماهی درگیری شروع شد و آسمان پر شد از منور و سنگر تیربار مقابل معبر ما تیر اندازی رو شروع کرد.. هنوز موانع کامل باز نشده بود که سید به من گفت جعفر امانش نده دقیق گلوله رو بزن توی دریچه سنگر تیربار..
بچه های تخریب واطلاعات میگفتند صبر کن معبر کامل باز بشه اما نظر سید بود که تاخیر در درگیری موجب هوشیاری دشمن میشه..
سید گونی رو از صورتش درآورد و عینکش رو تمیز کرد و به من گفت : پاشو بزنش …
من تا سینه از آب بالا اومدم و به سمت سنگر شلیک کردم…
گلوله اول به علت اینکه خرجش توی آب خیس شده بود نزد… سید با عصبانیت گفت گلوله دوم… و تا من اومدم گلوله رو توی لوله آرپی جی بگذارم سید زیر لب مدام میگفت یا فاطمه زهراء(س) خودت کمکمون کن…
تا من گلوله رو بزنم سید امان نداد و با بچه ها از معبر رد شدند و وارد کانال شدند….
۲۰:۴۰
ما هم با تاخیر وارد کانال شدیم. وقتی از موانع رد میشدم شهید تابش و شهید نباتی رو دیدم که دارند سیم خاردارها رو از مقابل معبر کنار میزنند….
قبل از من ، علی پیکاری وارد کانال شد و من هم آخرین نفری بودم که توی کانال پریدم …
وارد کانال شدیم و رفتیم سمت مسیری که بچه ها رفته بودند که دیدم یکی کف کانال افتاده و یکی دیگه از بچه ها بالای سرش و هی صداش میکنه …آقاسید…آقا سید…چی شد…
بارون هم داشت میومد …کف کانال خیلی لیز شده بود و وقت معطلی کنار سید نبود….
هرکسی سراغ سنگری رفته بود و با دشمن درگیر بود..من هم توی کانال دنبال نارنجک های عراقی ها میگشتم چون نارنجک های خودم رو توی آب ریخته بودم .
توی کانال کار به درگیری تن به تن کشیده بود …. یک دستمون کارد غواصی بود و دست دیگرمون نارنجک…
مثل فیلم های جنگی پیم نارنجک رو با دندون بیرون میکشیدیم و پرت میکردیم … تقریبا کانال پاکسازی شده بود… غیر از شهدا همه مجروح بودند و عمده بچه ها هم از ناحیه سر و صورت و پهلو مورد اصابت قرار گرفتند ….
صدای قایق ها میومد که این نوید رسیدن نیروی پشتیبانی بود. بچه ها اومدند و کمک کردن برای انتقال مجروحین….
??????وقتی عقب میرفتیم زیر نور منور چشمم افتاد به پیکر مطهر شهید آقا سید مصطفی خاتمیان که گونه سمت چپش گود رفته بود…
یاد یکی دو ساعت قبل افتادم که سید گفت: من شبها چشمهام کوره و نمیبینه….گلوله دشمن درست توی چشم سید نشسته بود…..
چشم هایی که شبها قوت دیدن نداشت به لقاء خدا روشن شده بود …
.سیدی که به ما سفارش میکرد که هوای منو داشته باشید در نوزده سالگی به آسمان پرکشید و ما امروز به او التماس میکنیم که سید !!!!!! هوای ما رو داشته باش …..
هرکس به سید بدهکاره به این آدرس مراجعه کنه و بدهیش رو بده .
????..گلزار شهدای بهشت زهراء(س)-قطعه ۵۳ –ردیف ۲۲ – شماره۱
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید