کد خبر:13469
پ
alvaresin 0017

مثل اینکه یک مشت شیشه خوره توی چشمم ریختند

خردادماه سال ۶۵ به گردان ماموریت دادند که جلوی دشمن در آبراهه های جزیره مجنون مین گذاری کنه. و شهید سید محمد ، یاغی های گردان رو به این ماموریت فرستاد !!!!! من و علی پیکاری و زعفری و چند تای دیگه به اضافه حاج ابراهیم رفتیم جزیره شمالی و در اطراف جاده خندق مستقر […]

خردادماه سال ۶۵ به گردان ماموریت دادند که جلوی دشمن در آبراهه های جزیره مجنون مین گذاری کنه. و شهید سید محمد ، یاغی های گردان رو به این ماموریت فرستاد !!!!! من و علی پیکاری و زعفری و چند تای دیگه به اضافه حاج ابراهیم رفتیم جزیره شمالی و در اطراف جاده خندق مستقر شدیم

ما باید جلوی پاسگاههایی که وسط نیزارها مستقر بودند و داخل آبراهه ها مین گذاری میکردیم و برای این کار باید دستکهایی درست میکردیم به ارتفاع دو متر تا مین های جهنده رو روی آن مستقر کنیم.

با شهید علی پیکاری نبشی ها رو بار زدیم ورفتیم مقر جهاد تهران در جزیره تا از اونها کمک بگیریم تا صفحه هایی رو نبشی ها برای نگهداشتن مین جوش بدهند … اول اونها زیر بار نرفتن و قتی با اصرار ما مواجه شدند قبول کردند

چون تعداد دستکها زیاد بود شهید پیکاری هم مشغول جوشکاری شد و من هم بالای سرش کمک میکردم. ما دوتا ماسک جوشکاری نداشتیم و موقع کار به محل جوش نگاه میکردیم و از این غافل بودیم که چه عاقبتی در انتظار ماست

کار که تموم شد برگشتیم به مقر خودمان و آماده شدیم تا صبح زود که آفتاب به سمت دشمن می تابید کار مین گذاری رو شروع کنیم. نیمه های شب بود که چشم درد ما شروع شد . از درد چشم خوابم نمی برد و از طرفی هم از خور و پف حاج ابراهیم کلافه شده بودم.، وقتی نفسش رو بیرون میداد دروغ نگفته باشم ده ، بیست ثانیه خور و خور میکرد ، اون هم با صدای بلند…

دیدم آروم یکی صدام کرد…جعفر بیداری …

گفتم آره ….

گفتم علی تو هم از چشم درد بیداری ..

گفت آره…

گفت مثل اینکه یک مشت شیشه خوره توی چشمم ریختند خیلی درد میکنه….

گفتم علی پاشو بریم بهداری….گفت مغزت تاب داره ..توی تاریکی شب …. من و تو هم که چشممون جایی رو نمیبینه…

گفتم چیکار کنیم…

گفت مرشد رو بیدار کنیم….

گفتم بغل مرشد توپ هم در کنی بیدار نمیشه….

تصمیم گرفتیم حاج ابراهیم رو بیدار کنیم به علی گفتم تو بیدارش کن. گفت نه خودت بیدارش کن. من هم رفتم کنارش و هرچی صداش کردم بیدار نشد. صدای خور خورها نمیگذاشت صدای منو بشنوه. من هم که دیدم اینجوریه ، با دو تا انگشتهام در بینی اش رو گرفتم … یکهو از خواب پرید… گفت چیه..چی شده …گفتم بابا این خور خور تو پدر ما رو در آورد … گفت بگیر بخواب… گفتم حاجی بلند شو من و علی رو ببر بهداری و یک چاره ای برای درد چشم ما بکن….

حاجی بلند شد و دست من و علی رو گرفت و برد سنگر بهداری… اونها هم خواب بودند …. بهیار رو بیدار کرد و یک قطره چشم برای ما گرفت و به سنگرمون برگشتیم و تا صبح کنار من و علی نشست وهر ساعت قطره توی چشم ما ریخت تا صبح شد….اون شب حاجی هم برای ما پدری کرد و هم مادری؟؟؟؟!!!!

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید