کد خبر:14404
پ
alvaresin-0229

پس فردا در سردشت با شما کار دارم

چندی پیش شهید حمید رضا ضیایی با پیدا کردن یک نامه قدیمی، خاطره‌اش درباره این نامه را اینگونه روایت کرد: « تابستان ۶۶ در منطقه سردشت بودیم و من به علتی تسویه کردم و به تهران آمدم. یک روز تلفن خانه زنگ زد، یادم نیست کدام یک از دوستان بود، گفت: فردا سقز باش. پس […]

چندی پیش شهید حمید رضا ضیایی با پیدا کردن یک نامه قدیمی، خاطره‌اش درباره این نامه را اینگونه روایت کرد:
« تابستان ۶۶ در منطقه سردشت بودیم و من به علتی تسویه کردم و به تهران آمدم. یک روز تلفن خانه زنگ زد، یادم نیست کدام یک از دوستان بود، گفت: فردا سقز باش. پس فردا در سردشت با شما کار دارم، حتما بیا.
من هم سریع به پادگان ولیعصر (عج) رفتم که اعزام انفرادی بگیرم. متاسفانه چون نزدیک عملیات بود اعزام‌ها بسته بود و هر قدر اصرار کردم که من را لازم دارند، فایده نداشت.
ناراحت از پادگان خارج شدم و کنار پل چوبی به سمت پایین راه می‌رفتم و با خدا حرف می‌زدم و آرام گریه می‌کردم و در دل می‌گفتم: خدایا یک کاری برای من بکن.
در همین حال که مردم در پیاده رو رفت و آمد می‌کردند، یک تنه محکم بهم خورد که تکون خوردم. طرف مقابل که بهم خورد، معذرت خواهی کرد. تا نگاه کردم دیدم برادر علی فضلی بود که بخاطر دیدش به من تنه زده بود.

 


منم سلام کردم و موضوع را با وی در میان گذاشتم.
وی گفت: الان می‌نویسم که اعزام شوی. ادامه داد: خودکار داری؟ گفتم: نه.
یه دکه روزنامه فروشی بود که حاج علی خودکار آن آقا را قرض کرد و به من گفت:
کاغذ داری؟ گفتم: نه.
یک سبزی فروشی در پیاده رو بود.
حاج علی اجازه گرفت و تکه‌ای از کاغذ سبزی‌ها را جدا کرد و دستوری برای اعزام من نوشت و گفت :
سریع برو
فقط در راه دور کاغذ را مرتب کن که آبروریزی نشود.

خوشحال، خداحافظی کردم و رفتم اعزام گرفتم. فردا به سقز رسیدم و پس فردا هم سردشت بودم و توی عملیات نصر ۴ توفیق حضور پیدا کردم

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید