روزهای پایانی فروردین سال 67 بود . دشمن تحرکاتش رو شروع کرده بود و ما توی تهرون پیگیر دوا و درمان مصدومیت شیمیایی بودیم. از یک طرف هم دعواهای سیاسی که اون روزها توی تهرون راه افتاده بود و یه عده هم به عنوان مجمع روحانیون علم به دست گرفته بودند و به قول بچه […]
روزهای پایانی فروردین سال 67 بود . دشمن تحرکاتش رو شروع کرده بود و ما توی تهرون پیگیر دوا و درمان مصدومیت شیمیایی بودیم. از یک طرف هم دعواهای سیاسی که اون روزها توی تهرون راه افتاده بود و یه عده هم به عنوان مجمع روحانیون علم به دست گرفته بودند و به قول […]
خیلی ها این عکس رو دیدند و صمیمیت ابر مرد فرماندهان دفاع مقدس شهید مصطفی چمران را با نیروهای بسیجی اش به نظاره نشسته اند. بسیجی ها کم سن وسالی که کنار این مردان پولادین به مردی رسیدند. یکی از اون بسیجی ها این نوجوان است که کنارشهید چمران کتف به کتف نشسته و کلاهش […]
خاطره ای از نحوه شهادت شهید حسن آقاخانی بر سرزبانهاست که این مطلب را بنده از 3 نفر بلاواسطه شنیدم که... شهید حسن با گلوله توپ مستقیم دشمن سر از پیکرش جدا میشود و بدن بی سرچند قدمی برمیدارد و از حلقوم بریده صدای حسن را میشنوند که میگوید. السلام علیک یا اباعبدالله
شاید سخت ترین روزهای حضورم درجبهه روزهای بین کربلای 4 و 5 بود هم روزهای سختی بود وهم روزهای سرد. از روز 5 دیماه 65 برنامه آموزش بچه ها شروع شد. آموزش که نه تداوم آموزش بود. عده ای از بچه ها پشت اردوگاه کوثر و کنار کانال شهید چمران چادر زدند و مشغول آموزش غواصی شدند.
شهید حاج غلام کیانپور با صدای بلند به طوریکه همه متوجه شوند گفت: بنده خودم از موانع و مواضع دشمن عبور کردم و پشت دژ را شناسایی کردم و بچه های تخریب باید آمادگی لازم برای عبور از موانع رو داشته باشند.
توی چادر استراحت میکردم که شنیدم بیرون صدای بگو مگوی دو نفر میاد. از چادر بیرون اومدم. دیدم جلوی چادر تدارکات . شهید کهندل و شهید نصرت خواه دارند دعوا میکنند. نصرت خواه رگهاش گردنش بیرون زده بود
یکی از مشکلات ما برای ماندن در آن سنگرها کمبود آب بود هم برای خوردن و هم برای طهارت، چندتا دبه آب داشتیم ولی کفاف این همه نیرو رو نمی داد. بدستور برادر اسماعیل یزدی مسوول بچه های تخریب که در خط مستقر بودند قرار شد که از آب محدودی که اونجا بود برای خوردن استفاده شود و برای طهارت بچه ها از سنگ و گونی استفاده کنند.
از شانس بد، باید من و پیام پتوهامون رو یکی میکردیم ومیخوابیدیم..... من با زور پتوی پیام رو گرفتم و با پتوی خودم شد دوتا پتو و روم انداختم...اون هم با مهربانی خندید و گفت راحت باش...
آقای فضلی گفت برادرها فرمان امام عزیز است که به دشمن امان ندید .امشب به تاسی از سرور و سالار شهیدان من نور اطاق فرماندهی رو کم میکنم وهرکس تمایل به قبول مسوولیت و ماموریت نداره از جمع بیرون بره و ما باید به تکلیف خود عمل کنیم.
شهید سید محمد ازش پرسید: چه خبر؟ اون بیمعرفت هم بدون ملاحظه گفت: سید، داداشت . سید مجتبی رفت. تا اینو گفت سید با یک حسرتی گفت: خوش به حالش . من کنارش بودم. دیدم همانطور که ایستاده بود، عقب عقب رفت و تکیه به دیوار حسینیه داد و یواش یواش پاهاش سست شد و روی زمین نشست. گفت: مجتبی به آرزویش رسید و اما من جواب مادرم را چی بدم؟
سید مهدی آمده بود بجنگد، اما روحیه اطاعت پذیری این سید جای هرگونه چون و چرایی را از او گرفته بود. سید آنقدر تو دل برو و دلنشین بود که ظرف چند روز جای خودش رو میان بچه های قدیمی باز کرد .