• تاریخ : دوشنبه, ۲۶ آبان , ۱۴۰۴
  • ساعت :

    شهید رضا استاد

    مقر بچه های تخریب لشگر 10

    مقر بچه های تخریب لشگر 10

    روز بمباران شیمیایی مقر تخریب در بیاره من هم اونما بودم. خبر شهادت بچه ها در مقر نزدیک خط رسیده بود و حاج مجید و احمد خسروبابایی رفته بودند برای پیگیری کارهای آنها. ما در مقر تخریب در بیاره مستقر بودیم. نماز ظهر و عصر تمام شده بود ولی هنوز ماشین غذا نرسیده بود. برخی […]

    از اطراف شهر بیاره دود ناشی از انفجار بمب شیمیایی معلوم بود

    از اطراف شهر بیاره دود ناشی از انفجار بمب شیمیایی معلوم بود

    در مسیر برگشت از مقر دربندیخان وارد شهر حلبچه شدیم که سرو کله هواپیما های دشمن پیدا شد و چند جا رو بمبارون کردند . از اونجا معلوم بود که  اطراف شهر بیاره را هم بمبارون کردند. دود ناشی از انفجار بمب شیمیایی از دور معلوم بود . حرکت کردیم به سمت مقر تخریب در […]

    شهید روز طبیعت

    شهید روز طبیعت

    رضا از بچه های با صفای جنوب شهر بود خودش میگفت بچه شا ه عبدالعظیم. خیلی لوطی منش بود از همون ابتدای ورودم به گردان تخریب یه سری از بچه های شا ه عبد العظیم تا زه دوره آموزشی تخریبشون شروع شده بود اگر اشتباه نکرده باشم مربیشون برادر بزرگوار کوهی مقدم بود که این […]

    پدر شهیدی که همیشه با ما بود

    پدر شهیدی که همیشه با ما بود

    قبل از سحر 16 مهرماه 94 بود که تلفنم زنگ خورد. با دلهره از خواب بیدار شدم .. خدایا کیه این وقت ساعت ؟؟؟ روی صفحه تلفن نشون میداد که خانواده استاد هستند. گوشی رو جواب دادم. حاج خانوم استاد والده همسنگرمان شهید رضا استاد بود. اول سلام احوالپرسی کردیم. و حاج خانوم فرمودند. همین […]

    13 فروردین بود که بمب شیمیایی بساط رو به هم ریخت
    کلی سور و سات برای جشن فراهم شده بود

    13 فروردین بود که بمب شیمیایی بساط رو به هم ریخت

    شهید رضا استاد به پشت افتاده بود و صورتش خونی بود. اون رو داخل پتو پیچیدیم و به معراج شهدا بردیم. قرارمون بود که شب نیمه شعبان برای ولادت امام زمان (ع) جشن بگیریم که هواپیماهای دشمن برنامه ما رو به هم زدند

    سیزده بدر با طعم شهادت
    عملیات بیت المقدس 4

    سیزده بدر با طعم شهادت

    مهدی خوند...فلق دوباره رنگ خون گرفت و همه بچه ها یک صدا میگفتند گرفت، گرفت و میزدند زیر خنده. و بعد هم چون شب نیمه شعبان بود با هم سرود" ای ولی عصر" رو خوندیم . به معرکه رسیدیم همه چیز به ریخته و روی زمین خوابیده بود با کمک بچه ها چادرها رو روی پایه هاش بلند کردیم . چادرها که سر پا شد با منظره ای مواجه شدیم که اشک ها رو سرازیر کرد.

    برو بالا