مهرماه سال 63 بود و یک ماهی بود که به پادگان ابوذرنقل مکان کرده بودیم . بعداز نماز مغرب و عشاء وقتی وارد ساختمون شدم یه دفعه خشکم زد.دیدم شهید بزرگوارعلی عاصمی داخل اطاقمون نشسته وبچه ها دورش رو گرفتن واون هم با لبخند همیشگی که دندون های جلوش رو میتونستی ببینی داره براشون صحبت […]