مجتبی پیش من اومد. مجتبی خیلی بچه با حیا و مودبی بود. به من گفت داداش، دارم میرم جلو. لباسم یک مقدار احتیاط داره، لباست رو به من بده، من برم عملیات و برگردم. من هم لباسم رو به مجتبی دادم. گفتم مجتبی پلاک جنگی گرفتی؟ گفت پلاک نمیخوام. گفتم داداش اگه یه طوری شدی […]
ما سوار لندکروزها از اردوگاه الوارثین بیرون رفتیم. توی ماشین که می رفتیم، دقت کردم دیدم یک نفر با لباس بسیجی تو جمع ما نشسته. تا حالا اون رو ندیده بودم. بیشتر دقت کردم، دیدم همه رو می شناسم به جز اون. تو همین فکر بودم، ولی خوب اطراف را هم نگاه می کردم. به […]
آقای فضلی گفت برادرها فرمان امام عزیز است که به دشمن امان ندید .امشب به تاسی از سرور و سالار شهیدان من نور اطاق فرماندهی رو کم میکنم وهرکس تمایل به قبول مسوولیت و ماموریت نداره از جمع بیرون بره و ما باید به تکلیف خود عمل کنیم.
شهید سید محمد ازش پرسید: چه خبر؟ اون بیمعرفت هم بدون ملاحظه گفت: سید، داداشت . سید مجتبی رفت. تا اینو گفت سید با یک حسرتی گفت: خوش به حالش . من کنارش بودم. دیدم همانطور که ایستاده بود، عقب عقب رفت و تکیه به دیوار حسینیه داد و یواش یواش پاهاش سست شد و روی زمین نشست. گفت: مجتبی به آرزویش رسید و اما من جواب مادرم را چی بدم؟
آقا سید ما چی!!!! ما بمونیم؟ شهید سید محمد خیلی عاطفی بود و علاقه شدید به سید مهدی داشت. گفت: تو بمون با گردان های بعدی برو. سیدمهدی گفت: آقا سید ما را جواب میکنی. خلاصه از سید مهدی اصرار تا اینکه شهید زینال الحسینی راضی شد و سید مثل باز شکاری رها شد.