ما سوار لندکروزها از اردوگاه الوارثین بیرون رفتیم. توی ماشین که می رفتیم، دقت کردم دیدم یک نفر با لباس بسیجی تو جمع ما نشسته. تا حالا اون رو ندیده بودم. بیشتر دقت کردم، دیدم همه رو می شناسم به جز اون. تو همین فکر بودم، ولی خوب اطراف را هم نگاه می کردم. به جاده آسفالته که رسیدیم، پیچیدیم به راست یعنی به سمت فکه. متوجه شدیم که عملیات طرف فکه است.
کمی رفتم به طرف اون بسیجی که تا حالا اونو ندیده بودم. نشستم پیشش. گفتم: ببخشید من شما رو تا حالا ندیدم. شما توی گردان تخریب هستید؟
مثل اینکه نمی خواست صحبت کنه. با بی میلی از اینکه چیزی بگه، گفت: بله.
کوتاه نیومدم باز پرسیدم: پس تا حالا شما کجا بودید که من شما رو ندیده ام؟
گفت: من بودم. مثل اینکه نمی خواست خیلی چیزی بگه.
گفتم خُب چرا من شما رو ندیده بودم؟ کجا بودید که من ندیدم؟
بالاخره، گفت: زاغه بودم.
از اون پرسیدم اسمت چیه؟ اول پاسخ نداد.
باز پرسیدم.
انگار نمی خواست خیلی از خودش بگه، با اکراه گفت: #اسمم_مجتبی_است.
گفتم: مجتبای چی؟
گفت: مجتبی دیگه.
گفتم فامیلی تون چیه؟
پاسخ نداد. خیلی اصرار کردم. بعد از چند بار اصرار که اسم شما چیه؟ کی هستید؟ چه کاره هستید؟
گفت: #به_من_میگن_سید_مجتبی.
پیش خودم گفتم: کمی پیش رفتم.
باز هم اصرار کردم و فامیلی شو پرسیدم.
نگفت.
گفتم من شما رو چی صدا کنم؟ گفت: #سید_مجتبی.
این هم برای من یک معما شد که چرا این همه اصرار داره فامیلی شو نگه.
دیدم بیشتر از این فعلا خوب نیست اصرار کنم. …
تو همین فکرها بودم که رسیدیم یک جا که چند صد نفری کنار جاده، پشت یک تپه جمع بودند. اینجا نقطه رهایی ما برای عملیات بود.
#دستور_عقب_نشینی داده شده بود. گروهانی که به اون مامور بودیم خط رو گرفته بود، ولی بقیه خط گرفته نشده بود. به همین علت دستور عقب نشینی داده شده بود. تا نقطه رهایی خیلی راه بود. با ۳ نفر دیگر از بچه های #گردان_حضرت_قاسم_علیه_السلام برگشته بودیم به نقطه رهایی. ۳۰ ۴۰ نفر اونجا بودند کمی ایستادم تا ببینم کسی رو پیدا می کنم.
#حاج_سید_محمد فرمانده گردانمون پشتش به طرف ما بود و انگار داشت تو جمعیت دنبال چیزی می گشت.
رفتم کنارش.
سلام کردم، خیلی گرم گرفت.
ولی احساس کردم یه جوریه.!!!
انگار دنبال گمشده ای می گشت.
فوری از من پرسید: خوبی؟ صحیح و سالمی؟ منم گفتم: الحمدلله سالمم. یک کم لباس هام خونی شده بود.
دور و بر بدنم رو نگاه کرد.
گفت این خون هایی که روی بدنت هست چیه؟
گفتم مال اون #مجروحیه که با خودمون آوردیم عقب.
و بعد سوال کرد ؟؟؟ که با کیا بودین، گفتم: با برادر . . .و #سید_مجتبی و . . ..
گفت: از همراهات چه خبر؟ کی و دیدی؟ گفتم: داستان ما این شد.
بعد اسم همراه های من رو یکی یکی گفت و فهمیدم بیشتر دسته ما برگشتند.
بعد پرسید #از_سید_مجتبی_چه_خبر؟
فهمیدم اون برنگشته
گفتم: ما با #سید_مجتبی با هم بودیم. ولی از وسط #میدون_مین از هم جدا شدیم و . . .
بیست و چند روزی از #عملیات_سیدالشهداء_علیه_السلام گذشته بود.
عراقی ها از منطقه عقب نشینی کرده بودند. ما رفته بودیم #میدون_مین رو جمع کنیم.
پیکر مطهر همه #تخریبچی_هایی که #شهید شدند پیدا شده بود، ولی از #سید_مجتبی هیچ خبری نبود.
تشخیص ما این بود که #سید_مجتبی با نیروهای پیاده رفته جلو و اون جلو اتفاقی افتاده.
کنار خاکریز عراقی ها رو هم گشته بودند، ولی پیکر #سید_مجتبی پیدا نشده بود.
#آقا_سید_محمد، فرمانده مون به من گفت: تو می تونی جایی که با #سید_مجتبی رفتید رو پیدا کنی؟ مسیرو می تونی پیدا کنی؟
گفتم آره می تونم پیدا کنم
گفت کجا بریم؟
گفتم با ماشین بریم کنار چاه نفت، از اونجا دیگه راهی نیست.
چاه نفت بیرون #میدون_مین بود و یک جاده خاکی از سر جاده آسفالته داشت .
هنوز به چاه نفت نرسیده بودیم، چهل، پنجاه متری با به اون فاصله بود که گفتم وایسید.
اینجا همون جایی بود که کنار خاکریز ، #پشت_میدون_مین نشسته بودیم تا آغاز عملیات رو اعلام کنند.
گفتم ما اومدیم اینجا، نشستیم پشت این خاکریزها،
از خاکریز گذشتیم.
همینطور که راه می رفتم، رسیدم به مین اولی #مین_والمرا بود سیم تله اش رو بریدم ، از اون گذشتیم، از مین دوم هم گذشتیم، سیم تله این مین رو هم من قطع کردم. از همون جا بعد از مین سوم دیده می شد که دیدم چند تا پوتین روی زمین معلومه، توش خاک ریخته بودند و کمی از اون رو تو خاک گذاشته بودند.
دوستان سریع چند نفر از #نیروهای_تعاون رو صدا کردند. اونها بیل و وسایل دیگه داشتند. اومدند ما هم بودیم. #سید_محمد هم بود. سریع دور اونجا رو باز کردیم، خاک ها رو کنار زدیم، پیکرها پیدا شد. سه تا بودند .
توی جیب هاشون رو دیدیم، مدارک شون توی جیب هاشون بود.
دوتاشون از نیروهای #گردان_حضرت_قاسم_علیه_السلام بودند و سومی #شهید_سید_مجتبی بود.
#ساعت_مچی داشت که همون جا بود.
#آقا_سید_محمد جلو اومد.
سید ساعتش رو دید، گفت این ساعت #سید_مجتبی است.
اونجا حال و هوای سید محمد عوض شد. دوستان اومدند سید محمد رو بلند کردند و بردند کنار
اونجا فهمیدم #سید_مجتبی برادر کوچکتر #فرمانده_گردانمون است.