فرماندهی که پیکرخونین معاونش رو از محاصره دشمن بیرون آورد.. پیکر سید بین ما و دشمن روی زمین افتاده بود و کسی جرات این رو نداشت که اون رو عقب بیاره. تیربارهای دشمن روی منطقه اجرای آتش میکردند. شهید نوریان خودش داوطلب شد که پیکر معاونش رو از زیر آتیش عقب بکشه. حاجی دل به […]
شفاعت شفاعت…هرکی میخواد جانمونه…. بعضی ها دوتا اسم دارند….یکی اسمشون توی شناسنامه ودیگری اسمی که با اون مشهورهستند…مثل فرمانده ما شهید نوریان ، که اسم شناسنامه اش محمود بود اما ما توی جبهه برادر عبدالله صداش میزدیم…..یا مثل شهید فیروزبخت…که اسمش توی شناسنامه اش پرویز بود اما بچه های گردان او را حاج رسول صدا […]
زیر بارون دعا کنید دعاتون مستجاب میشه بهمن ماه بود و بارون به شدت میبارید اون هم بارون های خوزستان. با حاج عبدالله با هم بودیم. دیدم از سنگر بیرون اومد و رفت زیر بارون و دست هاش رو به سمت آسمان بلند کرد و شروع کرد به دعا خوندن . من هم از دور […]
#بچههای_تخریب که از اروند گذشته و مواضع و موانع دشمن رو شناسایی کرده بودند برای گذشتن از موانع دنبال راه کار میگشتند. یکی از موانع دشمن که باید برای گذشتن از اون تدبیر میکردند. #هشت_پرها بود میلگردهای دو یا سه متری که وسط اونها رو به هم جوش داده و مقابل موانع مستقرکرده بودند.این مانع […]
سید امین صدرنژاد، مغز تحقیقاتی گردان تخریب بود. در #مقر_کرخه که به زاغه معروف بود یه سنگر و یه کانتینر تحقیقاتی داشت. در آنجا انواع تله_های انفجاری را تولید می کرد. بسیاری از مین ها را حتی بعضی از چاشنی ها را با دقت بسیار دقیق برش داده بود. و روی مکانیسم عمل آنها تحقیقات […]
فرمانده ما شهید #حاج_عبدالله_نوریان وقتی میدید یک نیروی بسیجی بدربخور برای کا رتخریب توی جنگ پیدا کرده او رو کناری میکشید و میگفت #برادر_اومدی_بری_یا_بمونی..و وقتی تایید موندش رو توی گردان میگرفت.توی جمع دوستانه بچه ها میگفت #فلانی_اومده_تا_انقلاب_مهدی پای کار #بمونه.واونایی که با حاج عبدالله پیمان بستند بمونند تا آخر کار موندند . #حاج_امیر_یشلاقی(یحیوی) هم یکی […]
روز 19 ماه رمضون سال 64 بود که با شهید نوریان(فرمانده گردان تخریب لشگرده سیدالشهداءعلیه السلام) از جنوب حرکت کردیم برای سرزدن به بچه های تخریب که در مریوان و “ارتفاعات لری” مشغول پاکسازی میدان های مین بودند. مریوان که رسیدیم ، قبل از رفتن به خط خبر دادند بچه ها برای شبهای احیاء اومدند […]
روزهای اول سال 65 بود یکماهی بود که از شهادت شهید حاج عبدالله فرمانده تخریب لشگر10 میگذشت. بچه ها هنوز باورشون نشده بود که دیگه حاج عبدالله بین ما نیست. یه روز شهردار چادر بودم و بایستی از صبح تا غروب ظرف ها رو میشستم وغذا را توزیع میکردم. شام رو خوردیم و ظرف ها […]
یکی از کارهای سخت جبهه صبحگاه رفتن بود. البته صبحگاه که نه. منظور دویدن بعد از مراسم صبحگاه بود که اگر نگویم همه ولی اکثر بچه ها دوست داشتن از زیرش در برند. بعد از قرآن و دعای صبحگاه فرمانده هان اونهایی که از رزم معاف بودن مرخص میکردند. مثل اینا?? کارگزینی تبلیغات بهدرای مجتمع_رزمندگان […]
ساعت ده ونیم شب تا یازدهصبح به همراه نيروها راه رفتم، به جایی رسیدیم و دستور توقف دادند. از خستگی با تجهیزات خوابم برد؛ اما یکدفعه با صدای انفجار از خواب پریدم: دیدم هواپیماها دارند بمباران میکنند. از آن طرف هم بچهها داد میزدند که تانکها دارند میآیند. در آن موقع ما سی ـ چهل […]
با حاج عبدالله داشتیم می رفتیم فاو، دقیقا یادم نیست چنذنفر بودیم. شاید ۵ نفر و یا بشتر، احمد خسروبابایی و حبیب فرخی هم بودند. 3ماشین رو گذاشتیم این طرف آب، سوئیچش رو گذاشتیم کنار لاستیک ماشین تا هرکس قرار شد برگرده بیاید بردارد و استفاده کند. سوار قایق شدیم رفتیم توی ساحل فاو پیاده […]