شهیدی که درس در کشور پیر استعمار را رها کرد و در منطقه شرهانی در عملیات والفجر ۱ به معراج رفت
پرده اول
تا کلاس سوم دبیرستان دانش آموز مدرسه معروف البرز بودم و هر روز راه طولانی تجریش تا چهاراه کالج رو میرفتم و برمیگشتم. رشته تحصیلی من علوم تجربی بود و خداییش درسخون هم بودم. سال آخر تحصیل رو رفتم دبیرستان خوارزمی شمرون، تا اینکه سال ۵۵ دیپلم گرفتم. ۱۷ ساله بودم و سر پرشوری داشتم. مجالست با مبارزانی مثل شهید مطهری و محلاتی به من معرفت اولیه ای نسبت به امام و ظلم طاغوت داده بود. من هم یواش یواش وارد گود شدم. شبها با دیگر بچه ها روی دیوارها شعار ضد رژیم شاه مینوشتیم و اعلامیه پخش میکردیم. ساواک در تعقیب ما بود. پدر چندین بار به من تذکر داد که سیامک کار دست خودت میدی. اما من دست بردار نبودم و پدرم برای اینکه میترسید گرفتار ساواک بشم.
از دانشگاهی در انگلیس برایم پذیرش گرفت و من سال ۵۶ روانه کشور پیر استعمار شده و در کالج طبیعی لندن در رشته مهندسی کشت و صنعت مشغول تحصیل شدم.
☘☘☘☘☘
???پرده دوم و آخر
طناب معبر رو باز می کردم و روی خاک خط سفیدی میکشیدم و گاهی هم به اطراف نگاه میکردم و سنگر کمین دشمن رو می پاییدم. حسین سرش پایین بود و یک یک مینهای گوجه ای و والمرا رو کنار میگذاشت. از سنگر کمین اول دشمن رو عبور کردیم. اونقدر وجعلنا خونده بودم که فکم درد گرفته بود. نزدیک کمین دوم دشمن بودیم که تیربار دشمن شروع به تیر اندازی کرد. تیرهای دشمن به فاصله چند سانتی از زمین به سمت ما میومد. حسین اصلا توجهی به آتیش دشمن نداشت و جلو میرفت. تقریبا آخرای میدون مین رسیده بودیم و آخرین مینی که حسین کنار گذشت مین والمر بود. رسیده بودیم پشت سیم خاردار توپی آخر میدون مین و آماده بودیم تا رمز عملیات اعلام بشه و ما سیم خاردار آخر میدون مین رو قطع کنیم و گردان وارد معبر بشه و به دل دشمن بزنه که تیربار دشمن شروع به تیر اندازی کرد و گلوله ای به شکمم حسین خورد. فاصله من و حسین تا سنگر دشمن به اندازه چند توپ سیم خاردار بیشتر نبود. مثل اینکه دشمن حسین رو دیده بود و آتیش تیربار روی حسین متمرکز شد. حسین داشت تو خون دست و پا میزد اما من نمیتونستم کاری کنم. باید عقب میومدم و گردان رو میبردم و از معبر عبور میدادم. از جام بلند شدم و دولا دولا رفتم به سمت ابتدای میدون مین که گلوله خمپاره ای کنارم خورد و ترکش بزرگی پهلوم روشکافت. دستم رو به پهلو گرفتم و روی طناب سفید معبر به عقب میرفتم. تنهای تنها بودم، وسط میدون مین. اون لحظه آرزوی شهادت نداشتم. آرزوم این بود که زمین نخورم تا به اول میدون برسم و گردان رو از معبر رد کنم و بعد شهید بشم. اما نفهمیدم چی شد و رفتم روی مین والمر. با صدای انفجار چند تا از بچه ها وارد میدون مین شدند و میشنیدم یکی میگفت راه بازه…راه بازه! اما یه تخریبچی اول میدون مین افتاده و یه تخریبچی آخر میدون.
خیالم راحت شد که مرا پیدا کردند. منو کنار معبر کشیدند و گردان شیر خواره اربابم امام حسین(ع) یعنی گردان حضرت علی اصغر(ع) از معبر به سلامت عبور کرد. من هم که دیدم کار تموم شده با اندک رمقی که داشتم مهر تربت کربلا رو از جیبم در آوردم و داخل دهانم گذاشتم و منتظر اومدن اربابم نگاهم به آسمان دوخته شد. هم تشنه بودم و هم تنها. ۲۲ روز از بهار گذشته بود که از خاک مقدس منطقه شرهانی مرا به آسمان بردند و به سعادت رسیدم.
تا کلاس سوم دبیرستان دانش آموز مدرسه معروف البرز بودم و هر روز راه طولانی تجریش تا چهاراه کالج رو میرفتم و برمیگشتم. رشته تحصیلی من علوم تجربی بود و خداییش درسخون هم بودم. سال آخر تحصیل رو رفتم دبیرستان خوارزمی شمرون، تا اینکه سال ۵۵ دیپلم گرفتم. ۱۷ ساله بودم و سر پرشوری داشتم. مجالست با مبارزانی مثل شهید مطهری و محلاتی به من معرفت اولیه ای نسبت به امام و ظلم طاغوت داده بود. من هم یواش یواش وارد گود شدم. شبها با دیگر بچه ها روی دیوارها شعار ضد رژیم شاه مینوشتیم و اعلامیه پخش میکردیم. ساواک در تعقیب ما بود. پدر چندین بار به من تذکر داد که سیامک کار دست خودت میدی. اما من دست بردار نبودم و پدرم برای اینکه میترسید گرفتار ساواک بشم.
از دانشگاهی در انگلیس برایم پذیرش گرفت و من سال ۵۶ روانه کشور پیر استعمار شده و در کالج طبیعی لندن در رشته مهندسی کشت و صنعت مشغول تحصیل شدم.
☘☘☘☘☘
???پرده دوم و آخر
طناب معبر رو باز می کردم و روی خاک خط سفیدی میکشیدم و گاهی هم به اطراف نگاه میکردم و سنگر کمین دشمن رو می پاییدم. حسین سرش پایین بود و یک یک مینهای گوجه ای و والمرا رو کنار میگذاشت. از سنگر کمین اول دشمن رو عبور کردیم. اونقدر وجعلنا خونده بودم که فکم درد گرفته بود. نزدیک کمین دوم دشمن بودیم که تیربار دشمن شروع به تیر اندازی کرد. تیرهای دشمن به فاصله چند سانتی از زمین به سمت ما میومد. حسین اصلا توجهی به آتیش دشمن نداشت و جلو میرفت. تقریبا آخرای میدون مین رسیده بودیم و آخرین مینی که حسین کنار گذشت مین والمر بود. رسیده بودیم پشت سیم خاردار توپی آخر میدون مین و آماده بودیم تا رمز عملیات اعلام بشه و ما سیم خاردار آخر میدون مین رو قطع کنیم و گردان وارد معبر بشه و به دل دشمن بزنه که تیربار دشمن شروع به تیر اندازی کرد و گلوله ای به شکمم حسین خورد. فاصله من و حسین تا سنگر دشمن به اندازه چند توپ سیم خاردار بیشتر نبود. مثل اینکه دشمن حسین رو دیده بود و آتیش تیربار روی حسین متمرکز شد. حسین داشت تو خون دست و پا میزد اما من نمیتونستم کاری کنم. باید عقب میومدم و گردان رو میبردم و از معبر عبور میدادم. از جام بلند شدم و دولا دولا رفتم به سمت ابتدای میدون مین که گلوله خمپاره ای کنارم خورد و ترکش بزرگی پهلوم روشکافت. دستم رو به پهلو گرفتم و روی طناب سفید معبر به عقب میرفتم. تنهای تنها بودم، وسط میدون مین. اون لحظه آرزوی شهادت نداشتم. آرزوم این بود که زمین نخورم تا به اول میدون برسم و گردان رو از معبر رد کنم و بعد شهید بشم. اما نفهمیدم چی شد و رفتم روی مین والمر. با صدای انفجار چند تا از بچه ها وارد میدون مین شدند و میشنیدم یکی میگفت راه بازه…راه بازه! اما یه تخریبچی اول میدون مین افتاده و یه تخریبچی آخر میدون.
خیالم راحت شد که مرا پیدا کردند. منو کنار معبر کشیدند و گردان شیر خواره اربابم امام حسین(ع) یعنی گردان حضرت علی اصغر(ع) از معبر به سلامت عبور کرد. من هم که دیدم کار تموم شده با اندک رمقی که داشتم مهر تربت کربلا رو از جیبم در آوردم و داخل دهانم گذاشتم و منتظر اومدن اربابم نگاهم به آسمان دوخته شد. هم تشنه بودم و هم تنها. ۲۲ روز از بهار گذشته بود که از خاک مقدس منطقه شرهانی مرا به آسمان بردند و به سعادت رسیدم.
کلیدواژه :
شهید سیامک معمار زاده