منوّر دوم روشن شد، نگراني من بيشتر شد. زير نور منوّر به اولين كسي كه نگاهم افتاد و ديدم آماده درگيري است، شهيد ابوطالب مبینی بود. با دست بدون صدا اشاره كردم: چطوري؟ . . .
اون هم با اشاره به من فهماند كه روحيهاش عاليه.
سرش رو به سمت آسمون برد و دو تا دستش را بهعلامت شكر بالا برد. نگران بودم كه منوّرها و آتيش هرچند ايذايي روحيه بچهها رو خراب كنه. چون بچههاي غواص اكثراً نوجوان بودند و اين حركت شهيد ابوطالب به ما روحيه داد.
آروم گفتم: بچهها، «وجعلنا» بخونيد.
حالا ديگه موتور قايق با سلام و صلوات روشن شده بود. ديگه وارد درياچه سد «دربنديخان» عراق شده بوديم و زير نور منوّر ارتفاع شاخ شميران كاملاً مشهود بود . . .
به راهكار ورودي رسيديم. قايق پهلو گرفت و بچهها پياده شدند. ابتدا اطراف را چك كردم كه ميدان مين مقابل اسكله نباشد و احياناً كمين دشمن و گشتيهاي دشمن با ما درگير نشوند.
?به بچهها گفتم زير يك تخته سنگي نشستند. ارتباط با عقب نداشتيم. شروع كردم بچهها را توجيه كردن و گفتم: هركي نميتونه بره جلو، از همين جا از ستون جدا بشه . . . .
باعقل ناقصم گفتم: شايد اينها كم سن و سال هستند توي رودربايستي تا اينجا اومدند. اما شهید سید عباس میرنوری با گريه گفت: برادر جعفر ما رو جواب ميكني . . . اشاره كرد به كيسه ماسك شيميايي و درش رو باز كرد و گفت: ببين اينو پرِ نارنجك كردم تا حساب بعثيها رو برسم!! شماخيال ميكني ما ترسيديم!! خودت ترسيدي . . .
خيلي دلم قرص شد.
?ساعت دقايقي از دوازده گذشته بود كه ارتباط برقرار شد و ما را بهگوش كردند تا رمز عمليات و فرمان درگيري صادر بشه. اوايل ماه شعبان بود. حدس ميزديم رمز عمليات يا ابالفضل و يااباعبدالله باشه كه بی سیم اعلام كرد:
واحدهاي عملكننده با توكل به خدا و با نام اباعبدالله به دشمن حمله كنيد