شهید بسطام خانی . در اولین برخورد ، جوری رفتار کرد که انگار ۱۶ سال (از بدو تولد تا زمان آشنایی) همدیگر رو میشناسیم .در زمان شهادتش وقتی از کمر نصف شده بود بهم فهموند که سیدالشهداء علیه السلام رو در هر شرایطی حتی آخرین نفس ، فراموش نکنم . او یک کلاس خصوصی برایم گذاشت .
شهیدسید رسول حسینی .ایشان متاهل بودند و بنا . اهل شهر ری .
وقتی شب عملیات میخواستیم آماده بشیم . عکس دو تا پسر هایش را از جیبش در آورد و گذاشت توی #جیب چادر و گفت . اینارو بعدآ اون دنیا میبینم . نباید مانع دیدار با خدا بشوند .
شهید مجید رضایی : هر دو شوخ طبع بودیم . و همین باعث شد جذب همدیگه بشیم و در اصل نقابی از مزاح و شیطنت های خوشایند برچهره هایمان بزنیم تا کسی متوجه غم هایمان نشود .
البته از درد دل هایی که با هم داشتیم متوجه شدم . مجید رضایی نظم و جدیت در کار رو برایم به ارث گذاشت . میگفت کاری که برای خدا باشه شوخی بردار نیست ، باید خوشگل و تمیز باشه.
شهید علی رضا پیکاری :
پر از انرژی .لوتی اونم از جنس آذری.
بسیار نکته بین و دقیق .
ورزش وجه مشترک و عامل آشنایی من با علی بود . او فهمید من کشتی گیر هستم . از اون موقع به بعد با هم تمرین میکردیم . اکثر شبها میدویدیم . اونم با تمام تجهیزات .دوتا مین ضد تانک .
که شهیدآقا سد محمد و حاج عبدالله(هردو فرماندهان تخریب لشگر۱۰) ما دو تا رو دیده بودند و همین موضوع باعث شده بود ما دو تا رو به حال خودمون رها کنند . وقتی شهید شد آمد به خوابم دندانهایش مثل الماس میدرخشید . خنده خاصش . و حتی گرمای صورتش موقع خدا حافظی رو حس کردم . با خون دماغ از خواب بیدار شدم . چند روز دلشوره داشتم . انگار برای تشیع پیکرش دعوتم کرده بود . ولی از دستش عصبانی بودم چون قالم گذاشت .
شهید سید محمد زینال حسینی :
اولین بار در پادگان الله اکبر دیدمشان . لاغر اندام ولی با صلابت .
وقتی گفت هر کی سیگاری نیست بره سوار وانت بشه ..اول پریدم پشت وانت .اومد دست دادو گفت اولین بارته ؟ گفتم آخرین بارم نیست . خندید . البته نفهمیدم یعنی چی . اونجا یجور خاصی به سید ارادت پیدا کردم . صد البته به سادات ارادت دارم …ولی خب دیگه . …
شجاعت . خوش فکری و تندوتیز بودنش توی خط مقدم .
نترس بودش توی تصمیماتش شناخت و آنالیز توان نیروی تحت فرمانش.خصوصیاتی بود که سعی کردم اداشو در بیارم .
شهید حاج محمود نوریان :
پاکیزگی .
دقت در اعمال واجب و مستحب .
مهربانی.
قاطعیت .
جاذب .
یادم نمیاد با کسی قهر کرده باشند .
نفوذ کلام و نگاه ایشون هرگز ، هرگز فراموشم نمیشه . گاهی اوقات کاری اشتباه ازم سر میزنه انگار نگاه ایشون روم هست و خجالت میکشم از حس نگاهشون .
مشورت گرفتن ایشون از دیگران رو به خوبی یادمه . هر وقت با ایشون هم کلام میشدم حرف از خداوند متعال میشد محال بود اشک توی چشمانشون حلقه نزنه .
یک بار رفتم توی چادر حاج عبدالله خواب بودند ولی پاهایشان به صورت چهار زانو بود .
یک بار دیگه به این صحنه برخورد کرده بودم . سر یک فرصت مناسب ازشون پرسیدم علتش رو ، با لبخند خاصی گفتند عالم محضر خداست .
ما باید در برابر خداوند همیشه ادب رو رعایت کنیم . هرگز از ایشون ترش رویی ندیدم .
بخداوندی خدا ، انگار شهدا ماموریت از طرف خداوند داشتند . انگار هر کدام از طرف رسول اکرم (ص) ماموریت داشتند .
انگار از طرف ائمه اطهار(ع) ماموریت داشتند تا نکات قرآن را به ما گوش زد کنند .
یاد همشون بخیر