• تاریخ : جمعه, ۲۸ آذر , ۱۴۰۴
  • ساعت :

    خاطرات شهداء - الوارثین گردان تخریب لشگر ده سید الشهداء علیه السلام

    جماعت ! یه دنیا فرقه بین دیدن و شنیدن

    جماعت ! یه دنیا فرقه بین دیدن و شنیدن

    شهید بسطام خانی . در اولین برخورد ، جوری رفتار کرد که انگار ۱۶ سال (از بدو تولد تا زمان آشنایی) همدیگر رو میشناسیم .در زمان شهادتش وقتی از کمر نصف شده بود بهم فهموند که سیدالشهداء علیه السلام رو در هر شرایطی حتی آخرین نفس ، فراموش نکنم . او یک کلاس خصوصی برایم […]

    یاد روزهای خوب جبهه بخیر

    یاد روزهای خوب جبهه بخیر

    فروردین سال 65 از نیمه گذشته بود اعیاد آخر ماه  رجب و شعبان در پیش بود مقر الوارثین رنگ و بوی بهارگرفته بود. تقریبا دشت های اطراف مقر الوارثین پر بود از لاله های وحشی و سبزی زمین هم مناظر زیبایی خلق کرده بود. شب عید مبعث بود. به مسوول  تدارکات گردان حاج آقا عباسی […]

    آفتاب زده بود و ما هنوز منتظر غواص های تخریبچی بودیم

    آفتاب زده بود و ما هنوز منتظر غواص های تخریبچی بودیم

    دشمن هنوز گیج بود و آتش دقیق نمیریخت. اسکله هنوز امن بود و دشمن هم روی اون دید نداشت. نیروهای سایر گردانها هم برای ادامه عملیات در ساحل پیاده شدند. هنوز مجروح و شهیدی عقب نیاورده بودند و ظاهر کار این بود که تلفات بالا نبوده و بچه ها به هدف ها رسیده اند.. هوا […]

    چرا کسی از آنچه که بر شهید رستگار در خیبر گذشت چیزی نمیگه

    چرا کسی از آنچه که بر شهید رستگار در خیبر گذشت چیزی نمیگه

    شهید رستگار در زمان خودش سرآمد فرماندهان عملیاتی تهران بود و تمام رزمندگان تیپ 10 سیدالشهداء ( ع ) و لشگر 27 محمد رسول الله ( ص ) اون رو یک اسطوره جنگ میدونستن. حتی دشمن هم این رو فهمیده بود. هرکجا می فهمید فرمانده میدان رزم، حاج کاظم رستگاره با همه توان میومد. اینرو […]

    حرف بیخود نزنید ما سه نفریم

    حرف بیخود نزنید ما سه نفریم

    غلام شبهایی که توی مقر الوارثین میماند مهمان من و شهید رسول فیروزبخت بود . موقع خواب من و غلام و رسول سه نفری میرفتیم زیر یک پتو و غلام بین من و رسول میخوابید. بچه های داخل چادر اعتراض میکردند که ای بابا این کار شما مکروهه! شما الگوهای گردان هستید و بچه ها […]

    خدایا ما رو ببخش و بیامرز

    خدایا ما رو ببخش و بیامرز

    یک روز با شهید رسول فیرزبخت رفتیم به غلام سربزنیم. غلام در زاغه مهمات کرخه مستقر بود . او میدونست ما میاییم و سور و سات رو فراهم کرده بود. وقت ظهر رسیدیم و وضو گرفتیم برای نماز… هر طوری بود غلام رو جلو انداختیم برای امام جماعت… از محالات روزگار بود اما غلام قبول […]

    آخرین دیدار من و غلام

    آخرین دیدار من و غلام

    آخرین دیدار ما با غلام وقت رفتن برای عملیات والفجر ده بود. ما داشتیم سوار اتوبوس ها میشدیم که غلام رسید. بدو اومد سمت ما و از همان دور هم آغوش باز کرد. من رو بغل کرد. بغض گلوش رو گرفته بود . غلام زبانش لکنت داشت .” لکنت زبان غلام برای عملیات محرم بود […]

    فقط خدا میداند به حاج کاظم چه گذشت

    فقط خدا میداند به حاج کاظم چه گذشت

    نماز صبح روز 18 اسفند 62 رو خوندیم هنوز پاتک دشمن شروع نشده بود . تک وتوک خمپاره و توپی زوزه کشان میومد و کنار ما توی آب هور میخورد وبا انفجارش صدای جیغ پرنده ها بلند میشد. هوای جزیره خیلی گرفته بود . بوی آب گندیده هور و بوی باروت نفس کشیدن رو سخت […]

    روزی که طلسم جزیره مجنون شکست

    روزی که طلسم جزیره مجنون شکست

    یه چاله پیدا کردیم که قدری استراحت کنیم و هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که دیدم یکی از دور دولا دولا میاد و نفس زنون به ما رسید وگفت من از بچه های اطلاعات عملیات تیپ سیدالشهداء(ع) هستم! برادرها تو رو خدا بچه های گردان حضرت علی اکبر(ع) تو محاصره تانک‌ها هستند و مهماتشون […]

    در عملیات خیبر کار به جنون کشید …

    در عملیات خیبر کار به جنون کشید …

    عملیات خیبر شاید به این دلیل در دفاع مقدس هشت ساله ممتاز شده که کار به جنون کشید و مجنون های زیادی در آغوش گرم لیلاشان آرمیدند . سهمیه گردان تخریب لشکر ده سیدالشهداء علیه السلام هم ٢١ لاله عاشق بود که بدنهای اکثر اونها سالهای سال در مجنون به جا ماند بعضی از این […]

    سلام بر بدن های پاره پاره

    سلام بر بدن های پاره پاره

    بعد از اتمام کار مین گذاری ، بچه های تخریب به مرخصی اومدند رسم بود بین رزمندگان که قبل از دیدن خانواده خودشان به دیدار خانواده همسنگران شهیدشان میرفتند . ابتدا به دیدار خانواده  شهدای هفت تن آل صفا رفتیم. خیابان نبرد تهران و دیدار با خانواده شهید رحمان میرزا زاده اولین مقصد ما بود. […]

    دیدار یار
    شهید پیام پوررازقی

    دیدار یار

    قرار بود شب بخوابیم و فردا صبح مین و خرج گود و مهمات بار بزنیم و برگردیم ، من از همه جا بی خبر راحت گرفتم خوابیدم و دم دمای صبح با صحنه ای از خواب بیدار شدم. این سه بزرگوار یعنی شهید پور رازقی و حاج ابراهیم و حاج محسن پتو کشیده بودند روی سرشون و مشغول نماز شب بودن

    برو بالا