سیزده بدری که خونین شد..
روز ۱۳ فروردین ۶۷ بود که با تعدادی از بچه ها رفتیم برای جمع کردن چادرهای مقری که توی خط داشتیم . چون روز سیزده بدر و از طرفی هم شب نیمه شعبان بود گفتیم روحیه بچه ها عوض بشه ..
مهدی صور اسرافیل شروع کرد سرود خوندن … وگفت برادر ها من هرچی میگم شما بگید. گرفت ، گرفت ..
مهدی خوند…
فلق دوباره رنگ خون گرفت و همه بچه ها یک صدا میگفتند گرفت، گرفت و میزدند زیر خنده.
و بعد هم چون شب نیمه شعبان بود با هم سرود” ای ولی عصر” رو خوندیم …
به مقر که رسیدیم چون چادر ها روی زمین خوابیده بود همه با هم چهار طرف چادر را گرفتیم و بلند کردیم و بچه ها پایه های چادر رو مستقر کردند و چادرها سر جای خود قرار گرفت چادرها که سر پا شد ما با منظره ای مواجه شدیم که اشک ها رو سرازیر کرد. دیدیم جانماز ها کنار هم در یک ردیف پهن شده و این حکایت میکرد که دوستان شهید ما برای نماز جماعت ظهر و عصر مهیا شده بودند و وقت نماز مقر بمباران شده بود.
چادرها رو جمع کردیم و نزدیک غروب بود که به نزدیک مقرمون در شهربیاره رسیدیم.. دیدم ماشینها چراغ میزنند که جلو تر نرید . دشمن شیمیایی زده. باز به دلمون بد اومد که اینبار هم مقر ما رو زده. تا جلوی مقر رسیدیم . حاج احمد خسروبابایی ماشین رو نگه داشت. من زودتر از همه پایین پریدم و سر بالایی جلو مقر رو بدو بالا رفتم. دیدم چادر تدارکات روی درخت آویزونه و یکی هم به پشت روی زمین افتاده.دلم ریخت و بچه ها رو صدا زدم . دیدم کسی جواب نمیده.. وارد ساختمون شدم همه جا تاریک بود و صدایی از کسی نمیومد .. کف اطاق تعداد زیادی پتو افتاده بود . پتوها رو وارسی کردم. اطاق خالی بود.
از ساختمون بیرون اومدم و بچه های دیگه هم رسیدند و همه جا رو وارسی کردیم. یکی از بچه ها صدا زد بچه ها رفتند بالای ارتفاع و کسی اینجا نیست. خاطرمون جمع شد که تلفات زیاد نیست. رفتیم سر وقت چادر تدارکات …
شهید رضا استاد به پشت افتاده بود و صورتش خونی بود. اون رو داخل پتو پیچیدیم و به معراج شهدا بردیم.
قرارمون بود که شب نیمه شعبان برای ولادت امام زمان (ع) جشن بگیریم که هواپیماهای دشمن برنامه ما رو به هم زدند. اون روز نزدیک ۵۰ نفر از بچه ها ی تخریب لشگر ۱۰ سیدالشهداء(ع) مصدوم شیمیایی شدند. یه تعداد که حالشون خراب بود و حالت تهوع داشتن با مینی بوس به بهداری فرستادیم و ما هم که حالمون زیاد بد نبود موندیم . نماز مغرب و عشا رو که خوندیم وضعمون به هم ریخت و سرفه های شدید و خارش پوست شروع شد … حالت تهوع و درد چشم هم اضافه شد و مجبور شدیم که به بهداری مراجعه کنیم و ما رو فرستادند پاوه و بعد هم کرمانشاه و در نهایت در بیمارستان امیرکبیر اراک بستری شدیم
☘
☘☘
☘☘☘
☘☘☘☘
یکی از دوستان با دیدن عکس مقر تخریب در شهر بیاره عراق که هدف بمب شیمیایی قرار گرفت خاطره زیبایی فرستاد که قابل تامل بود…
اگر روی عکس مقر تخریب ???????دقیق شوید در چند قدمی سمت راست ساختمان نقطه سفید رنگی مشاهده میکنید که با عرض معذرت محل دستشویی های مقر بود…
بچه های مخلص تخریب عادت داشتند که همیشه ایثار کنند و با عرض معذرت آفتابه ها رو برای استفاده همسنگرانشون پر نگه دارند و بعضا میشد که کشیک میکشیدند تا اگر آفتابه ای خالی شد پرش کنند….
اما چشمتون رو ز بد نبینه که ما از خط برگشتیم و نزدیک غروب بود و مواجه شدیم با مقری که هدف بمب شیمیایی قرار گرفته بود و گاز شیمیایی همه جا را آلوده کرده بود…
تمام اطراف ساختما ن رو بوی تند سیر( یکی از علایم خطر شیمیایی استشمام بوی سیر بود) گرفته بود…
نزدیک نماز مغرب بود و ما هم برای تجدید وضو به سمت دستشویی ها رفتیم و یکی از آفتابه های پر آب که در یک ستون از جلو نظام!!!! شده بود برداشتیم و با عجله وارد دستشویی شدیم و
….. بقیه اش طلبتون که چه شد و چه کشیدیم…..
که هنوز داریم میکشیم