قبل از عملیات بیت المقدس ۲ بود، فکر کنم سردشت بودیم که مجید هم که تازه ۱۴ سال بیشتر سن نداشت و پا تو جبهه گذاشت. ازش سوال کردم: مجید تو هم که اومدی جبهه، مادرت تنها مونده؟
خندید و گفت:مادرم قبل از اینکه من بیام با بقیه خانوم ها راهی جبهه شد.
بعد از جنگ، سال ۶۹ بود و هنوز کاروانهای راهیان نور راه نیفتاده بود که با جمعی از بچههای تخریب لشکر سیدالشهدا(ع) لحظات تحویل سال رفتیم مقر الوارثین(محل استقرار گردان تخریب ل۱۰ در جاده فکه).
مجید و مادرش هم همراه ما بودند. روزهایی بود که مجید تازه۱۷ سالش بود و بدون کپسول اکسیژن نمی تونست نفس بکشه. مجید موقع تحویل سال به یاد رفقای شهیدش خیلی گریه کرد به طوری که حالش خراب شد و ما هم دستپاچه شدیم و ماسک اکسیژن رو روی دهانش گذاشتیم و فلکه رو تا ته باز کردیم. انگار جوابگو نبود و نفس مجید برنمیگشت.
خبر به مادرش رسید و آمد بالای سر مجید نشست و خیلی خونسرد گفت: اذیتش نکنید بگذارید راحت جان بده!
من تو دلم گفتم چه مادر سنگدلیه اما زود به خودم اومدم و به خودم نهیب زدم که این مادر همه چیزش رو با خدا معامله کرده و یاد مادر وهب افتادم که دشمن سر فرزند عزیزش رو ازتن جدا کرد و به سوی مادر پرت کرد و این شیرزن سر رو برداشت و بوسید و به طرف دشمن پرت کرد و با جسارت تمام فریاد زد: ماچیزی رو که در راه خدا دادیم پس نمیگیریم.
اوایل شهریور ماه سال ۹۲ بود که مادر مجید از نفس افتاد و فرشته های آسمان این فرشته زمینی را با خود بردند..
با فاتحه ای مادرمان را یاد کنیم..حاجیه خانم افسری مادر گرامی همسنگران عزیزمان برادران ذاکری بودند