شهید شیخ محمود ملکی برای من حکایتی را تعریف کرد که خیلی شنیدنی است…
شیخ محمود گفت: به عنوان روحانی به جبهه اعزام شدم. اومدم تبلیغات لشگرسیدالشهداء علیه السلام و خودم رو معرفی کردم و اونها هم گفتند شما باید برید گردان حضرت زینب (س). من خیال کردم گردان مخصوص خانوم هاست. اصرار کردم که گردان علی اکبر(ع) – علی اصغر(ع) روحانی نمیخواد من برم؟… گفتند: ما فقط برای گردان حضرت زینب نیاز داریم… من ناچار قبول کردم و گفتم: حالا این گردان مقرش کجاست؟… گفتند: کنار رودخانه دز.
روایت روحانی شهیدی که فکر می کرد به گردان « خواهران غواص» اعزام شده!
این را که گفتند حسابی توی دلم خالی شد. گفتم من که اونجا رو بلد نیستم حالا چه جوری برم؟
گفتند: ماشین الان میره اونوری و شما رو هم میبره.
فکر کردم من را به گردان «خواهران غواص» فرستادهاند
با ماشین حرکت کردیم سمت مقر گردان حضرت زینب(س). توی راه با خودم میگفتم حتما این ها یه تعداد از خواهران هستند که دارند پتوها و لباس های رزمنده ها ها رو میشویند حالا میریم و نمازی و احکامی برای اونها میگیم.
از راننده سوال کردم که این گردان کنار رودخانه دز چه میکنه و در جواب گفت: حاج آقا مشغول آموزش غواصی هستند.
اینو که گفت مغزم داغ شد.
تا اینکه راننده به سرجاده خاکی رسید و من رو پیاده کرد و گفت حاج آقا من عجله دارم و باید جایی دیگه هم برم؛ تا مقر گردان حضرت زینب (س) دویست متر راه مونده؛ خودتون بروید… و من هم پیاده شده و لنگان لنگان به سمت مقر رفتم.
به دژبانی رسیدم و خودم رو معرفی کردم و معرفی نامه اعزام رو هم نشون دادم و وارد مقر شدم. از دژبانی که رد شدم لب رودخانه پیدا نبود.
یک مقدارجلو که اومدم یکدفعه خشکم زد. دیدم یه عده ای سر تا پا مشکی دارند از آب بیرون میان. زود جلوی چشمام رو گرفتم و سرم رو پایین انداختم و شروع کردم استغفار کردن.
چند لحظه ای گذشت دوباره به راهم ادامه دادم و از لای انگشتهام دور و برم رو میپایدم. یواش یواش لای انگشتم رو باز کردم و احساس کردم که به جماعتی نزدیک شدم.
در دلم این بود که همون هایی که از آب بالا میومدند الان در نزدیکی من هستتند. داشتم از خجالت آب میشدم که دیدم صدای مرد میاد. یک مقدار چشمهام رو نیمه باز کردم و سرم رو بالا آوردم. دیدم عجب. چی فکر میکردم و چی شد. این ها همه مردند که لباس غواصی پوشیدند.
اینجا از خواهران خبری نیست. دستی برای غواص ها تکون دادم و رفتم سمت چادر تبلیغات و خودم رو معرفی کردم.
بعدها این حکایت رو برای بعضی ها تعریف کردم و کلی خندیدند…
مداح اهلبیت (ع) و روحانی شهید محمود ملکی در ۱۲ تیرماه ۱۳۶۶ در منطقه ماووت عراق در اثر اصابت خمپاره به شهادت رسید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای بهشت زهرا (س)میهمان خاک شد